آن روزها
مادر
در یک تشت پرآب
با کمی صابون و
چند تکه لباس
خورشید را می شست
آن روزها
همه ی لباسهای من
بوی آفتاب می داد
شب ها
مثل دیوانه ای در شهرم
و روزها
مثل اندیشمندی در تیمارستان
و یادم نیست
این سطرها را
شب نوشته ام
یا روز
در همین شعر
و لابه لای همین سطرها
زنی پنهان است
که شعرهای نانوشته ام را
در کف دستش نوشته است
و با مشت های بسته
با من
گل یا پوچ بازی می کند
ادامه شعر
با آمدن ات فریب ام دادی
یا با رفتن ات ؟
کاش هرگز تو را نمی دیدم
تا همیشه سراغ ات را
از فرشتگان می گرفتم
تا تلخ ترین شعرم را هرگز
در گوش خدا نمی خواندم
کاش هرگز تو را نمی دیدم
آن وقت
نه بغضی در گلویم بود
نه دل شدگی
و نه مشتی شعر
ادامه شعر
چشم هایم را می بستم و
می شمردم تا صد
برو
قایم شو
تو را از رد پاهایت بر ساحل
و از مسیر نگاه لاک پشت ها
پیدا می کردم
چشم هایم را می بندم و
می شمارم تا صد
برو
قایم شو
ادامه شعر
دیروز در خیابان
زنی که چشمانش هیچ شباهتی به چشمان تو نداشت
لبخند زد به من
آهسته نزدیک شد
و با صدایی که هیچ شباهتی به صدای تو نداشت
صمیمانه پرسید :
ما یک دیگر را کجا دیدهایم ؟
در آن قصهی ناتمام نبود ؟
ادامه شعر
از همان آغاز
راه ما کمی از هم جدا بود
تو مثل یک شاعر
عاشق بودی
و من مثل یک عاشق
شعر می سرودم
هر دو گم شدیم
من در پایان یک رویا
تو در یک شعر بی پایان
اکولالیا | #واهه_آرمن
هرگز به دستش ساعت نمیبست
روزی از او پرسیدم
پس چگونه است سر ساعت به وعده میآیی؟
گفت: ساعت را از خورشید میپرسم
پرسیدم: روزهای بارانی چهطور؟
گفت: روزهای بارانی
همه ساعتها ساعت عشق است
راست میگفت
یادم آمد که روزهای بارانی
او همیشه خیس بود
اکولالیا | #واهه_آرمن
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑