تقصیر تو نیست
هرچه هست زیر سر پاییز است
که به نسیمی عقل را میرباید
تا دل
بی اگر و امایی
تنگ تو شود
ادامه شعر
تقصیر تو نیست
هرچه هست زیر سر پاییز است
که به نسیمی عقل را میرباید
تا دل
بی اگر و امایی
تنگ تو شود
ادامه شعر
عشقی که بر اساس مهر و محبّت بنا نشده باشد
چونان قلعهای است بر روی شن
حتی اگر دیوارهایش مستحکمترین باشند
سر به آسمان ساییده باشد
ماهرانه بنا شده باشد
با زیباترین طراحیها
و درخشش مجسمهها بر فراز طاقچهها
و جویهای جاری در گوشههای پنهان
با این حال
با وزش بادی مخالف
ریزش بارانی غمگین
گذر روزها
دیوارها سر تسلیم فرود میآورند
قلعه فرو میپاشد
و با خاک یکسان میشود
ادامه شعر
زیبا هستم ای مردم
همچون رویایی به سختی سنگ
و سینهام جاییست
که هرکس در نوبت خویش زخم میخورد
تا عشقی را در جان شاعر بدمد
گنگ و ابدی
مثل ذات
من بر مسند لاجوردی آسمان مینشینم
همچون افسانهای که در ادراک نمیگنجد
من قلبی از برف را به سپیدی قوها پیوند میزنم
بیزارم از تحرکی که خطوط را جابجا میکند
هرگز نمیگریم و هرگز نمیخندم
ادامه شعر
بعضی انسان ها
به عده ی دیگر از انسان ها
انسان های دیگری را یادآور می شوند
آنها که به یاد آورده اند ، غمگین اند
آنها که یادآور شده اند ، بی خبر
آنهایی هم که در یاد آمده اند
به احتمال زیاد در شهری دور
هیچ چیز را به یاد نمی آورند
ادامه شعر
چشمانت شعلهورند
از شرابی سرخ
چگونه بنشانم این شعلهها را ؟
تنها با نوشیدن از هر دو چشم
به بوسه
یکی پس از دیگری
آنگاه دوباره آنها را پر میکنی
ادامه شعر
انقلاب با حرفهای بزرگ شروع نمی شود
بلکه با کارهای کوچک
مانند خش خش آرام نسیم در باغچه
یا گربه ای که پاورچین پاورچین قدم برمی دارد
مانند رودهای بزرگ
با سرچشمه های کوچک در دل جنگلی
مانند حریقی بزرگ
با همان کبریتی که
سیگاری را روشن می کند
مانند عشق در یک نگاه
و به دل نشستن صدایی که تو را جذب می کند
ادامه شعر
بیتو هم میتوان به دریا خیره شد
زبان موجها روشنتر از زبان تو
بیهوده خاطرههایت را در دلم زنده نکن
بیتو هم میتوانم دوستت داشته باشم
از چیزهای بیهوده میگفتیم
بیهوده ، بیهوده
زمانی که باهم بودیم
ادامه شعر
این که بر گونه ات فرو می غلتد
اشک نمک سوده ی تو نیست
آرزوهای دل مرده ی من است
که سیاه مست
از پستوی میکده دویده است به بازار
تا به طبل عداوت بکوبد
ادامه شعر
زمان به سرعت در گذر است
ساعتها شتابان هستند
و ما را به سوی راههای ناشناخته پیش میبرند
فصلها به سرعت میآیند و میروند
و تنها عشق است که میماند
همهی آنچه سالها در کنارت بوده است
در زندگی تو
در زندگی من
عشق کهنه
در ابتدا چون جام عسل
و در پایان چون جام زهر
این مقدس است یا نفرینشده
نمیدانم
زمان به سرعت در گذر است
و دعاها و اشکهای ما بیهوده است
و ناتوانیم از وسوسهاش به کمی تاخیر
ادامه شعر
رک بگویم
میخواهم ببوسمت
چنان با محبت
که برای اولین بار
حس کنی که عشق
به سمت من
تعادلش را از دست میدهد
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑