اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

دسته بندی اشعار شعر (صفحه 174 از 202)

سید علی صالحی

همین چند چراغِ ناامید

بلکه دعای دل شکسته‌ی همین چند چراغ ناامید
آ‎وازی تازه از ترانه‌های تو باز آورد،
ورنه با هق‌هق بسیار این بی‌امان
هیچ ستاره‌ای از سفرهای دور دریا
به آسمان برنمی‌گردد!
دارم خودم را تکرار می‌کنم،
اصلا بیا معامله را تمام کن!
چقدر باید ببوسمت
تا کتاب این همه گریه بسته شود؟
تا هق‌هق این همه آدمی.تمام!؟

اکولالیا | #سیدعلی_صالحی

مولانا

تا با غم عشق تو مرا کار افتاد

تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود، هم در غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
هر روز دلم در غم تو زارتر است
و ز من، دل بی رحم تو بیزارتر است
بگذاشتی ام،غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است

اکولالیا | #مولانا

هوشنگ ابتهاج

من همان نایم که گر خوش بشنوی

من همان نایم که گر خوش بشنوی شرح دردم با تو گوید مثنوی
یک نفس دردم ، هزار آواز بین روح را شیدایی پرواز بین

من همان جامم که گفت آن غمگسار با دل خونین، لب خندان بیار
من خمش کردم خروش چنگ را گر چه صد زخم است این دلتنگ را

من همان عشقم که در فرهاد بود او نمی دانست و خود را می ستود
من همی کندم نه تیشه، کوه را، عشق شیدا می کند اندوه را

در رخ لیلی نمودم خویش را سوختم مجنون خود اندیش را
می گرستم در دلش با درد دوست او گمان می کرد اشک چشم اوست

اکولالیا | #هوشنگ_ابتهاج

رسول یونان

چه زیبا باز می گردد

آتش و آدم
ترکیبی نامتجانس است
من از میان این آتش گر گرفته
در رویاها و عشق ها
غیر ممکن است سالم برگردم
بازگشت من
اندوه بار خواهد بود
کاش مثل نان بودم
چه زیبا بر می گردد
از سفر آتش

اکولالیا | #رسول_یونان

گروس عبدالملکیان

نهنگی که در ساحل تقلا می کند

بارانی که روزها
بالای شهر ایستاده بود
عاقبت بارید
تو بعد سال ها به خانه ام می آمدی…
تکلیف رنگ موهات
در چشم هام روشن نبود
تکلیف مهربانی ، اندوه ، خشم
و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم
تکلیف شمع های روی میز
روشن نبود
من و تو بارها
زمان را
در کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم
و حالا زمان داشت
از ما انتقام می گرفت
ادامه شعر

نصرت رحمانی

می آیید و من می روم

می آیی و من می روم ای مرد دیگر
چون تیرگی از بیخ گوش صبحگاهی
می آیی و من می روم ، زیباست ، زیباست
باران نرمی بر غبار کوره راهی

دشت بلاخیزغریب تفته ای بود
هر تپه ای چون طاولی چرکین بر آن دشت
ما سوختیم و خیمه برکندیم و رفتیم
اینک ، تو می آیی برای سیر و گلگشت

حلاج ها ، بر دار ، رقصیدند و رفتند
شیطان حدایی کرد در این خاک سوزان
این قصر عاج افتخار آمیز تاریخ
بر پاستی ، از استخوان تیره روزان

تابوت خون آلود من گهواره ی توست
جنباندت دست پلید پیر تقدیر
هشدار یک دنیا فریب و رنگ و بازیست
روزی شنیدی گر کسی می گفت : تدبیر
می آیید و من می روم
بدرود
بدرود
چیزی نیاوردیم و چیزی هم نبردیم
بیهوده بودن ، تلخ دردی بود ، اما
اما… چه دردانگیز ما بیهوده مُردیم

اکولالیا | #نصرت_رحمانی

حسین پناهی

سالهاست که مرده ام

به ساعت نگاه میکنم
حدود سه نصف شب است
چشم می بندم تا مباد که چشمانت را از یاد برده باشم
و طبق عادت کنار پنجره می روم
سوسوی چند چراغ مهربان
و سایه های کشدار شبگردان خمیده
و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ آسمانی چند خروس
از شوق به هوا می پرم چون کودکیم
و خوشحال که هنوز معمای سبزی رودخانه از دور برایم حل نشده است
آری از شوق به هوا می پرم
و خوب می دانم که
سالهاست که مرده ام

اکولالیا | #حسین_پناهی

فاضل نظری

از صلح می‌گویند یا از جنگ

از صلح می‌گویند یا از جنگ می‌خوانند؟
دیوانه‌ها آواز بی‌آهنگ می‌خوانند

گاهی قناریها اگر در باغ هم باشند
مانند مرغان قفس دلتنگ می‌خوانند

کنج قفس می‌میرم و این خلق بازرگان
چون قصه‌ها مرگ مرا نیرنگ می‌دانند

سنگم به بدنامی زنند اکنون ولی روزی
نام مرا با اشک روی سنگ می‌خوانند

این ماهی افتاده در تنگ تماشا را
پس کی به آن دریای آبی‌رنگ می‌خوانند

اکولالیا | #فاضل_نظری

سید علی صالحی

ما ساکت و خاموش نگاهت می‌کنیم

می‌روی، برمی‌گردی، قدم می‌زنی
ما نشسته‌ایم
ما ساکت و خاموش نگاهت می‌کنیم
انگار بوی کبریت و کبوتر سوخته می‌آید
می‌گویی یک نفر اینجا
این گل سرخ را بوییده است
یک نفر اینجا بوی بوسه می‌دهد
یکی از میان شما خواب ستاره دیده است.
ما می‌ترسیم
خاموشیم
نگاهت می‌کنیم
فقط یکی از میان ما آهسته می‌پرسد:
سردت نیست؟!
بفرما کنار سنگچین روشن رویا!
همه‌ی ما اهل همین حوالی غمگینیم،
نگران آسمان اخم‌کرده‌ی بی‌کبوتر نباش
فردا حتما باران خواهد آمد.
ادامه شعر

شمس لنگرودی

ای آزادی، درهایت را باز کن

با خالکوب ستاره ها
بر تاریکی دست ها
عابران به سوی تو بال می زنند
می آیند
تا در حیاط خانه تو
گل های پژمرده خود را بکارند
و تو از راهی می رسی
که پریشانی دور می شود…
تو اینهمه نزدیک بودی و اینهمه دور به نظر می رسیدی!
پس پلک هایمان بودی، و دیده نمی شدی!
درهایت را باز کن
ما ایستاده ایم
خیابان های تو ما را پیش می برد
ما می آئیم
تا جای واژه نارنج نارنج
و جای هوا هوا بنشانیم
و در شعری زنده شناور باشیم…
تو نخستین حرفی
که نخستین برگ های بهاری به زبان می آرند
نخستین نانی
که پس از جنگی شوم
از تنور دهکده ای خارج می شود
نخستین نامی
که بر بچه زندگی می گذاریم…
در هایت را باز کن
ما می آئیم
با عکس جوانی تو
در جیب پاره مان
و هر چه که نزدیک تر می شویم
تو جوان تر و زیباتر می شوی
درهایت را باز کن
هر چه نشانه است در کف مان
خانه توست
ای آزادی

اکولالیا | #شمس_لنگرودی

Olderposts Newerposts

کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×