اگر آزادانه مجال انتخابم بود،
با رغبت جایی بر میگزیدم،
در میانهی بهشت؛
و ترجیحاً
جلوی درگاه آن!
اگر آزادانه مجال انتخابم بود،
با رغبت جایی بر میگزیدم،
در میانهی بهشت؛
و ترجیحاً
جلوی درگاه آن!
جهان، آرام نمی ماند
شب، روز روشن را دوست دارد
«من می خواهم» طنین خوشی دارد؛
و خوش تر از آن
«من دوست می دارم»
استانبول،
شهری که هم تو هستی
هم من
ولی ما نیستیم
درختان گوجه
شکوفه پوشند
اول،هلوی وحشی به شکوفه مینشیند
بعد گوجه.
عشق من
بنشینیم زانو به زانو
روی چمن
هوا خوشگوار است و روشن
-اما هنوز گرم نیست-
بادامها سبزند و کُرکدار
نرمِ نرم
سرخوشم
چرا که هنوز زندهایم
شاید پیشتر از اینها میمردیم
این روزها اینگونهام،ببین
دستم چه کُند پیش میرود
انگار هر شعر باکرهای را نوشتهام
پایم چه خسته میکشدم
گویی کت بسته از خم هر راه رفتهام
تا زیر هر کجا.
حتی شنودهام هر بار شیون تیر خلاص را
ای دوست این روزها با هر که دوست میشوم
احساس میکنم آنقدر دوست بودهام که
وقت خیانت است.
تو را به شبی بی ستاره مانند کردم
نه به خاطر چشمانت
تو را به خوابی بی رویا مانند کردم
نه بخاطر آوازهایت
چقدر ساکن است
این اتاق مُهوَّع
آنجا که در تخت
یک زن لمیده میان دو عاشق
زندگی و مرگ
و هر سه پوشیده با شمدی از درد
بیا مثل باران هوایی شویم
پر از لحظه های رهایی شویم
ازاین تیرگی خسته شد قلب ما
بیا عازم روشنایی شویم
وفادار باشیم با یکدگر
که تا دشمن بی وفایی شویم
سکوت من وتو پر از نیستی است
صدایی پراز هم صدایی شویم
ترس از ماشین پلیس و توقیف در مسیر
ترس از به خواب رفتن در شب
ترس از به خواب نرفتن
ترس از گذشتهی بازگشته
ترس از این دَمی که پر میگیرد
ترس از تلفنی که نیمه شب زنگ میخورد
ترس از صاعقهها
ترس از نظافتچی با لکه ای بر گونهاش
ترس از سگهایی که گفته شده گاز نمیگیرند
ترس از تشویش
ترس از شناسایی جسد یک دوست
ترس از بی پول شدن
ترس از ثروتمند بودن، اگر چه مردم این را باور نمیکنند
همیشه با منی
در هر آوایی
و هر حرکتی ساده
به سان خمیدن پیشانی بر دستها
پرش پلکها
و لبخند آرام اندیشهای ژرف
این تویی که با منی.
خاموشی لبها
تپشهای قلب و نوازش دستها تو را از آنِ من نمیکنند
یا واژهای که آوازی دلنواز را فراز میبرد
گویی یک موج و تاریکی مرا در مینوردد
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑