دیده ام که خدایگان دیرینه رفتهاند،
و خدایگان تازه آمدهاند.
روز به روز و سال به سال؛
بتها فرو میافتند
و بر میخیزند…
امروز،اما
من چکش را میپرستم
دیده ام که خدایگان دیرینه رفتهاند،
و خدایگان تازه آمدهاند.
روز به روز و سال به سال؛
بتها فرو میافتند
و بر میخیزند…
امروز،اما
من چکش را میپرستم
آی آی شما
اربابانی که نشستهاید و جهان را دستور میدهید
مرا گرسنگی و رنج و تنگدستی عطا کنید
مطرود شرمسار و خائب از دروازه های نام و نان کنید
در حضیض و ذلت نیاز؛
اما خرده عشقی
صدایی
یا که دستی باقی بگذارید
که سخن بگویدم در انتهای شب
تا که بشکند این تنهایی مدام
من برای تو و ماه آواز خواندم
اما تنها ماه
آواز مرا به خاطر سپرد
من آواز خواندم
و این نغمه های بی پروا
رها از قلب و حنجره
اگر تنها در یاد ماه مانده باشند
باز هم لطف بزرگی است
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑