نمیدانم این چه حسی است،
تا میآیم دختری را بسیار دوست داشته باشم
به خود شک میکنم
و این موضوع عصبانیم میکند.
درستش را نمیگویم
شاید هم دارم شروع میکنم
به امتحان کردن
ارزیابی کردن،
و محاسبه کردن
چیزی که میگویم.
وقتی میگویم: « فکر میکنی باران بگیرد؟ »
و او میگوید: « نمیدانم. »
این فکر به مغزم میرسد که: « آیا واقعاً دوستم دارد؟»
طور دیگر بگویم
کمی مشمئز کننده میشوم.
یک بار یکی از دوستانم گفت: