میدانم خدایان انسان را
بدل به شیئی میکنند
بی آنکه روح را از او برگیرند
تو نیز بدل به سنگی شدهای در درون من
تا اندوه را جاودانه سازی
ادامه شعر
میدانم خدایان انسان را
بدل به شیئی میکنند
بی آنکه روح را از او برگیرند
تو نیز بدل به سنگی شدهای در درون من
تا اندوه را جاودانه سازی
ادامه شعر
من دستهایم را زیر شال بهم فشردم و فکر کردم
چرا امروز رنگ پریده است ؟
غم و اندوه من
قلب او را آکنده
رنگ از رخسارش برچیده
آن لحظه فراموش ناشدنی است
آن لحظه همیشه در ذهنم پایدار است
بدون حرفی
ادای کلمه ای
با قدمهای سنگین
از در بیرون رفت
ادامه شعر
عشق
گاه چون ماری در دل میخزد
و زهر خود را آرام در آن میریزد
گاه یک روز تمام چون کبوتری
بر هرّهی پنجرهات کز میکند
و خرده نان میچیند
گاه از درون گلی خواب آلود بیرون میجهد
و چون یخ ، نمی ، بر گلبرگ آن میدرخشد
و گاه حیله گرانه تو را
از هر آنچه شاد است و آرام
دور میکند
ادامه شعر
در دل من ، خاطرهای است
مثل سنگی سفید در دل دیوار
مرا با آن سر جنگ نیست ، توان جنگ نیست
خاطره سرخوشی و ناخوشی من است
هر که به چشمانم بنگرد
نمیتواند که آن را نبیند
نمیتواند که به فکر ننشیند
نمیتواند خاموش و غمین نگردد
توگویی به قصهای تلخ گوش داده باشد
ادامه شعر
مرا به شگفتی وا می داری
وقتی می گویی فراموشت می کنند
مرا صدها بار فراموشم کرده اند
صدها بار در گور آرام گرفته ام
گوری که شاید اکنون در آنم
الهه شعر گور شد و گنگ
و چون دانه ای در زمین گندید
تا کی بار دیگر چون ققنوس
از میان خاکستر خود بر بگیرد به سوی آبی اثیری
ادامه شعر
قلب تو دیگر ترانۀ قلب مرا
در شادی و اندوه نخواهد شنید
آن گونه که می شنید
دیگر پایان راه است
ترانۀ من در دوردست ها
در دل شب سفر می کند
جائی که دیگر تو در آن نیستی
ادامه شعر
جدایی از تو هدیه ای است
فراموشی تو نعمتی
اما عزیز من
آیا زنی دیگر
صلیبی را که من بر زمین نهادم
بر دوش خواهد کشید ؟
ادامه شعر
دیوانهوار پشت سرش دویدم
از پلههای پایین رفتم
فریاد زدم : شوخی بود، باور کن
از پیش من نرو
لبخندی ترسناک چهرهاش را پوشاند
به سردی گفت:
در باد نایست، سرما میخوری
ادامه شعر
چگونه فراموش کنم که جوانی من چطور سرد و خاموش گذشت؟
چگونه زندگی روزمره جای همه چیز را گرفت
و عمرم مثل دعای یکشنبهی کلیسا ، یکنواخت و خسته کننده سپری شد؟
چه راهها دوشادوش آنکس رفتم که اصلا دوستش نداشتم
و چه بارها دلم هوای آنکس کرد که دوستش داشتم
حالا دیگر راز فراموشکاری را از همهی فراموشکاران بهتر آموختهام
دیگر به گذشت زمان اعتنایی نمیکنم
اما آن بوسههای نگرفته و نداده
آن نگاههای نکرده و ندیده را که به من باز خواهد داد؟
ادامه شعر
و اینک تنها مانده ام
به شمردن روزهای پوچ
آی دوستان بی قید من
آی قوهای من
به ترانه ای فرایتان نمی خوانم
و به اشک بازتان نمی گردانم
اما غروب ها به ساعت اندوه
در نیایشی به یادتان می آورم
تیر مرگ به ناگاه می رسد
از شما یکی افتاد
و زاغ سیاه دیگری
مشغول بوسیدنم شد
ادامه شعر
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑