دو بار امشب بیدار شدم و سرگشته سوی پنجره گشتم.
چراغهای خیابان،
چون نقطههای کمرنگ از قلمافتاده،
میخواستند اجزای جملهای ادا شده در خواب را کامل کنند.
اما در تاریکی محو میشدند.
خواب دیده بودم که تو آبستنی،
و به رغم سالهای بسیار جدا زیستن،
هنوز احساس گناه میکردم و کف دستِ به شوق آمدهام.
شکمت را مینواخت، همچنان که کنار تخت،
دنبال شلوارم و کلید برق روی دیوار میگشت.