سکوت را میپذیرم
اگر بدانم
روزی با تو سخن خواهم گفت
تیره بختی را میپذیرم
اگر بدانم
روزی چشمهای تو را خواهم سرود
مرگ را میپذیرم
اگر بدانم
روزی تو خواهی فهمید
که دوستت دارم
ادامه شعر
سکوت را میپذیرم
اگر بدانم
روزی با تو سخن خواهم گفت
تیره بختی را میپذیرم
اگر بدانم
روزی چشمهای تو را خواهم سرود
مرگ را میپذیرم
اگر بدانم
روزی تو خواهی فهمید
که دوستت دارم
ادامه شعر
بیرون پناهگاهت می مانم و درون را نگاه می کنم
درحالیکه در اطرافم ، از هر سو ، بمب می ریزند
تو در داخل پناهگاهت چقدر سرحال و در امان و خوشحال بنظر می آیی
آیا گفته بودم که من به این چیزها توجه می کنم ؟
آیا گفته بودم که چه شگفت آور هستی و چقدر ناراحتم که از هم جدا شده ایم ؟
عزیزم ، من بیرون پناهگاه تو ایستاده ام
اما امیدوارم که در قلب تو باشم
ادامه شعر
برای اینکه دوستم داشته باشی
هر کاری بگویی می کنم
قیافه ام را عوض می کنم
همان شکلی می شوم که تو می خواهی
اخلاقم را عوض می کنم
همان طوری می شوم که تو می خواهی
حتی صدایم را عوض می کنم
همان حرفهایی را می زنم که تو می خواهی
اصلاً اسمم را هم عوض می کنم
هر اسمی که می خواهی روی من بگذار
خب حالا دوستم داری ؟
ادامه شعر
اگر توانسته باشم در قلب یک انسان
پنجره جدیدی را به سوی او باز کرده باشم
زندگانی من پوچ نبوده است
زندگانی تنها چیزی است که اهمیت دارد
نه شادمانی و نه رنج و نه غم یا شادی
تنفر همانقدر خوب است که عشق
و دشمن همانقدر خوب است که دوست
برای خودت زندگی کن
زندگانی را به آن سان که خود میخواهی زندگی کن
و از این رهگذر است که تو
وفادارترین دوست انسان خواهی بود
ادامه شعر
عشق، عشق میآفریند
عشق، زندگی میبخشد
زندگی، رنج به همراه دارد
رنج، دلشوره میآفریند؛
دلشوره، جرات میبخشد
جرات، اعتماد به همراه دارد
اعتماد، امید میآفریند؛
امید، زندگی میبخشد
زندگی، عشق میآفریند
عشق، عشق میآفریند
ادامه شعر
نمیخواهم این شعر
هرگز پایانی داشته باشد
نمیخواهم هدفی شفاف داشته باشد
نمیخواهم نقشۀ تبعیدم باشد
نمیخواهم سرزمینام باشد
نمیخواهم این شعر پایانی خوش داشته باشد
یا چیزی در پیاش باشد
میخواهم آنگونه باشد که خودش میخواهد:
شعرِ آنان که بر مناند
شعرِ دیگران
شعرِ غاصبان؛
میخواهم که دعای برادرم و دشمنام باشد
و تنها مخاطباش
منِ غایب باشم
و تنها راویاش
ادامه شعر
صدایت را فراموش کرده ام،
صدای شادت را!
چشمانت را از یاد برده ام
با خاطرات مبهم از تو
چنان آمیخته ام
که گلی با عطرش!
من عشقت را فراموش کرده ام
اماهنوز
پشت هر پنجره ای
چون تصویری گذرا
می بینمت!
به خاطر تو،
عطرسنگین تابستان
عذابم می دهد!
به خاطر تو
دیگربار
ادامه شعر
که ایستاده به درگاه؟
آن شال سبز را ز شانه ی خود بردار
بر گونههای تو آیا شیارها
زخم سیاه زمستان است؟
در ریزش مداوم این برف
هرگز ندیدمت
زخم سیاه گونهی تو
از چیست؟
آن شال سبز را ز شانه خود بردار
در چشم من
همیشه زمستان است
ادامه شعر
دیرینه زخم یار، به یاد آر
اینک اجاق شعر من است
در سرد این سیاه که میسوزد
و میدوزد یلدای درد، بر لب دامان بامداد
شاید لهیب کورهی خورشید را برافروزد
دیرینه زخم…
در بادهای مهاجر چه خواندهای
که پژواکش ترجیع بند آزادیست
منشور اشکهایت ترصیع واژگان برنیم تاج سحرگاهان
شعر شبانهات میعاد عاشقان.
شاعر گر اعتبار نبخشد بر جمله کائنات
شاعر اگر ننگارد
دیباچهای ز عشق
بر کتیبهی ایام
شاعر اگر ندرخشد در این ظلام
باید در انجماد سنگ شود سنگ.
ادامه شعر
ای شب من
به تو میاندیشم شوریدهوار،
ای روز من
و به تو بیاعتنا:
بگذار اینگونه باشد!
برمیگردم و به سرنوشت خود لبخند میزنم
که مرا فقط نکبت داده است.
دودهایی دیروزی هولناکند،
شعلههایی که مرا میسوزانند بر نخواهند افتاد،
به نظرم،این آتش فروزان،
آسمانی آفتابی نخواهد شد.
ادامه شعر
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑