دوستات دارم
و
شادمانی من
میگزد لبانِ نرم تو را.
گرانه و سنگین بود
این
به من عادت کردنات.
عادت به روح منزوی و وحشی من
و نامم
که از آن گریزاناند همه.
دوستات دارم
و
شادمانی من
میگزد لبانِ نرم تو را.
گرانه و سنگین بود
این
به من عادت کردنات.
عادت به روح منزوی و وحشی من
و نامم
که از آن گریزاناند همه.
در میان همهی آن دیگران،
در میان این رودخانهی تندِ مواج
که هزاران زن از آن در گذرند،
در جستجوی نشانی از توام؛
با گیسوان تافته و چشمانِ پرآزرم ِ گودافتادهات،
با گامهای سبکی که آهسته آهسته در دریا سفر میکنند.
به ناگهان
میاندیشم که میتوانم ناخنهایت را دقیقتر به یاد آورم؛
ناخنهایی کشیده و ظریف؛ که انگار خواهرزادهی گیلاساند.
سپس
گیسوانات از خاطرم میگذرند؛
و میاندیشم که تصویرت را دیدهام،
به سانِ آتشی عظیم که در دریا شعلهور است.
موهایات،
صدایات،
و لبانات را آرزومندم
گرسنه و در سکوت
از کوچهها عبور میکنم
بیتوسل به نانی،
ازسپیدهی صبح، ازخود بِدَر
روز را در پی ترنّم صدای آب گامهایات میپیمایم
من طالب آبشارِ خندههای توأم
و آن دستان به رنگ زیر شیروانیهایِ بر افروخته و ملتهب
آری، میخواهم کام بجویام
از آن سنگِ رنگ باختهی انگشتانات
میخواهم نوش کنم تنات را همچون بادامی بِکر
و آن فروغِ ناپدید شده با اخگر زیباییات
این شفق را هم از دست دادهایم.
هیچکسی ما را
دست در دست هم نمیدید این عصر
وقتی شب نیلگون بر دنیا میافتاد.
من از پنجرهام
جشن غروب را دیدهام سرِ تپههای دور.
گاه مثل یک سکه
یک تکه آفتاب میان دستهای من میسوخت.
تو را از ته دل به یاد میآوردم،
دلی فشرده به غم، غمی که آشنای توست.
آنها تفنگهای پر از باروت را آوردند
آنان دستور این کشتار وحشیانه را صادر کردند
آنها اینجا با خلقی مواجه شدند
گردآمده به حکم عشق و وظیفه
که سرودی میخواندند.
دخترک با پرچمش فرو افتاد
و پسر، خندان، زخمی، در کنارش
مردم وحشتزده، با درد و خشم
دیدند آنان را که بر خاک میافتادند
و همانجا که کشتگان افتاده بودند
مردم پرچمهایشان را در خون زدند
تا آن را رو به دژخیمان دوباره بر پا دارند.
صبح
سرشار از طوفان است.
در قلب تابستان.
ابرها
چون دستمالهای سپید وداع
عبور میکنند.
و باد، در دستهای روندهی خود
تکان میدهدشان.
قلب باد
بر فراز سکوت عاشقانهی ما
بیشمار میکوبد.
میان کاخها با سنگ های خسته،
کوچههای پراگ با زیباییهایش،
میان خندهها و جلادان سیبری،
میان کاپری و آتش روی دریا،
میان عطر تلخ اکلیل کوهی،
عشق، عشق نهایی و اصلی
در آرامشی سخاوتمند
به زندگیام بسته شد
در حالی که
بین دو دست دوست
و در سنگِ روحم
سوراخ سیاهی کنده میشد
و آنجا در دوردست، میهنم میسوخت
صدایم میزد، انتظارم را میکشید
وامیداشت تا زنده باشم
حفظ کنم خودم را و رنج بکشم.
شاید این دردِ عشق پنهان بود، شاید شک بود یا رنجِ به شک آلوده،
شاید ترس از زخمی بود که میتوانست در پوست تو راه یابد همچنان که در پوست من،
و نیز گذاردن قطره سرشک گزندهای بود روی پلکهای آن کسی که دوستم میداشت،
به یقین، ما نه آسمانی با خود داشتیم، نه سایهای و نه شاخهی آلویی سرخ با میوهها و شبنمهایش،
دور نشو
حتی برای یک روز
زیرا که
زیرا که
چگونه بگویم
یک روز زمانی طولانی است
برای انتظار من
چونان انتظار در ایستگاهی خالی
در حالی که قطارها در جایی دیگر به خواب رفته اند
ترکم نکن
حتی برای ساعتی
چرا که قطره های کوچک دلتنگی
به سوی هم خواهند دوید
و دود
به جستجوی آشیانه ای
در اندرون من انباشته می شود
تا نفس بر قلب شکست خورده ام ببندد
امشب میتوانم غمگنانه ترین شعرهایم را بسرایم
شاید بسرایم :
شب ستارهباران است
و لرزانند، ستارههای نیلگون در دورست
باد شب در آسمان میپیچد و آواز می خواند
امشب میتوانم غمگنانهترین شعرها را بسرایم
دوستش داشتم،
او هم گاهی دوستم داشت.
در چنین شبهایی او را در آغوش داشتم
زیر آسمان بیکران بارها میبوسیدمش
دوستم داشت، من هم گاهی دوستش داشتم.
چه سان می توانستم به آن چشمان درشت آرامش دل نسپرم!؟
امشب می توانم غمگنانه ترین شعرها را بسرایم
کپی رایت © 2021 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑