به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود،
و در پکبازی معصومانه گرگ ومیش
شبکور گرسنه چشم حریص
بال می زد.
به پرواز شک کرده بودم من.
سحرگاهان
سحر شیری رنگی ِ نام بزرگ
در تجلی بود.
ادامه شعر
به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود،
و در پکبازی معصومانه گرگ ومیش
شبکور گرسنه چشم حریص
بال می زد.
به پرواز شک کرده بودم من.
سحرگاهان
سحر شیری رنگی ِ نام بزرگ
در تجلی بود.
ادامه شعر
هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگر چه دستانش از ابتذال، شکننده تر بود.
هراس من – باری – همه از مردن در سرزمینی است
که مزد گورکن
از آزادی آدمی
افزون تر باشد
ادامه شعر
هیچکس نمیخواهد تنها باشد
هیچکس نمیخواهد گریه کند
بدنم میخواهد که تو را در آغوش بگیرد
بسیار بد است که به روحت صدمه میزند
زمان گرانبهاست
و به دور دستها میلغزد
و در همهی لحظات عمرم در انتظار تو بودهام
هیچکس نمیخواهد تنها باشد
پس چرا
چرا اجازه نمیدهی عاشقت باشم
میتوانی صدایم را بشنوی
آوازم را میشنوی
این آوازی عاشقانه است
پس قلب تو میتواند مرا بیابد
و ناگهان تو
ادامه شعر
مارگوت بیکل شاعر آلمانی در سال ۱۹۵۸ به دنیا آمد. او در زمینهی الهیات و گفتگودرمانی تحصیل کرده و یکی از متخصصان آلمانی در این زمینه در دورهی خود بود.مارگوت در جامعه ادبی آلمان چندان شخصیت شناخته شدهای نیست.
ادامه شعر
گوش بده مسیح
تو روزای خودت خیلی خوب بودی، به گمونم –
ولی دیگه دورت سر اومده
…اونا بردنت بالا بالاها، یه قصه بزرگ ازت ساختن
که بهش میگن انجیل
اون دیگه الان مرده،
پاپ ها و کشیشا
از اون خروار خروار پول به جیب زدن
اونا تو رو گرون فروختن
به پادشاها، ژنرالا، دزدا، آدم کشا –
به تزار و قزاقاش
به کلیسای راکفلر
به روزنامه عصر یه شنبه
تو دیگه به هیچ دردی نمی خوری
گرو دستشون شدی
تا تسلیمت کنن و نوکریشونو بکنی
ادامه شعر
با صدای احمد شاملو از ساندکلاود بشنوید. (نیاز به فـیلـترشـکن دارد) 👇
دلتنگیهای آدمی را، باد ترانهای میخواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده میگیرد
و هر دانهی برفی به اشکی ناریخته میماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشقهای نهان
و شگفتیهای بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من
ادامه شعر
«- کاش مرا به بوسههاى دهانش
ببوسد.
عشق ِ تو از هر نوشاک ِ مستىبخش
گواراتر است.
عطر ِ الاولین
نشاطى از بوى خوش ِ جان ِ توست
و نامت خود
حلاوتى دلنشین است
چنان چون عطرى که بریزد.
خود از این روست که با کرهگانات دوست مىدارند.»
«- مرا از پس ِ خود مىکش تا بدویم،
که تو را
بر اثر بوى خوش ِ جانات
تا خانه به دنبال خواهم آمد.»
«- اینک پادشاه ِ من است
که مرا به حجلهى پنهان خود اندر آورد!
سرا پا لرزان
اینک منام
که از اشتیاق ِ او شکفته مىشوم!
آه! خوشا محبت ِ تو
که مرا لذتاش از هر نوشابهى مستىبخش
گواراتر است!
تو را با حقیقت ِ عشق دوست مىدارند.»
به جُستجوی تو
بر درگاهِ کوه میگریم،
در آستانهی دریا و علف.
به جُستجوی تو
در معبرِ بادها میگریم
در چارراهِ فصول،
در چارچوبِ شکستهی پنجرهیی
که آسمانِ ابرآلوده را
قابی کهنه میگیرد.
به انتظارِ تصویرِ تو
این دفترِ خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
سبز، تویی که سبز میخواهم،
سبز ِ باد و سبز ِ شاخهها
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.
سراپا در سایه، دخترک خواب میبیند
بر نردهی مهتابی ِ خویش خمیده
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
(سبز، تویی که سبزت میخواهم)
و زیر ماه ِ کولی
همه چیزی به تماشا نشسته است
دختری را که نمیتواندشان دید.
سبز، تویی که سبز میخواهم.
خوشهی ستارهگان ِ یخین
ماهی ِ سایه را که گشایندهی راه ِ سپیدهدمان است
تشییع میکند.
انجیربُن با سمبادهی شاخسارش
باد را خِنج میزند.
ستیغ کوه همچون گربهیی وحشی
موهای دراز ِ گیاهیاش را راست برمیافرازد.
«ــ آخر کیست که میآید؟ و خود از کجا؟»
خم شده بر نردهی مهتابی ِ خویش
سبز روی و سبز موی،
و رویای تلخاش دریا است.
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑