جهان
پیرتر از آن است
که بگویم دوستت میدارم،
من این راز را به گور خواهم برد.
مهم نیست
صبحها گریه میکند کودکِ همسایه
به جای خودش،
ظهرها گریه میکند کودکِ همسایه
به جای من،
و شبها
همچنان گریه میکند کودکِ همسایه
به جای همه
ادامه شعر
جهان
پیرتر از آن است
که بگویم دوستت میدارم،
من این راز را به گور خواهم برد.
مهم نیست
صبحها گریه میکند کودکِ همسایه
به جای خودش،
ظهرها گریه میکند کودکِ همسایه
به جای من،
و شبها
همچنان گریه میکند کودکِ همسایه
به جای همه
ادامه شعر
اگر به کسی نگویید
من برای شب و سکوت و سردردِ آینه،
شفای نور و
مرهم گفتوگو آوردهام
تمامِ سرانگشتان سوختهی من
لبریز از حروف رویا و لمس علاقهاند.
نمیخواهم باورم کنید!
فقط میدانم که میفهمید
هنوز هم
از کزکز این تاول چاکچاک و
آماس این دوپای سفر،
عطر امید و بوی بلوغ و میل ترانه میآید.
ادامه شعر
معلوم نیست هنوز
هنوز معلوم نیست این پرنده از کجا آمده است
چرا آمده است
اینجا کنار این بوتهی بادنشین بیریشه چه میکند
یا دارد آهسته با دیماه بیدانه چه میگوید؟
هیچ!
هیچ حرف خاصی از خوابِ آسمان با او نیست،
فقط دارد به هایوهوی باد میگوید:
من هم آشیانهام را دوست میدارم.
معلوم نیست هنوز
هنوز معلوم نیست این قاصدک خسته از کجا آمده است
چرا آمده است
اینجا میان سرانگشت این خار بیخیال چه میکند
یا دارد آهسته با باد نابلد چه میگوید؟
« هیچ!
هیچ حرف خاصی از خواب خاطره با او نیست
فقط دارد آهسته به بیابان بیسوال میگوید:
من هم این خار مانده از پاییز مرده را دوست میدارم.»
ادامه شعر
حالا این همه چشمه، این همه رود
اصلا این همه آسمان بلند
تعجب میکنم
ماه قشنگ این شب پردهپوش
چرا گذاشته آمده صاف
پشت پنجرهی تو
انگار دارد
خیره به خوابِ چیزی از باورِ زندگی
نگاه میکند،
به گمانم باید اتفاق تازهای افتاده باشد
تو حس میکنی
یک شعر سادهی مایل به دعای دوست
دارد همین دقیقه، همین دور و بر سرت
هی سایه … به سایهی ستارگان تشنه میساید
من به این بازیها عادت دارم
میشناسمش
یکی دو خط روشنش اصلا
چیزی میان دیدن رویا و
شنیدن یک دوستتدارم آسان است
باز هم توسل به ماه
نگو به کسی چه مربوط
بد است، خوب نیست!
ادامه شعر
اینجا
همین جا
نزدیک همین تنفس بی خواب
تو را
طوری نزدیک به لمس هوا حس می کنم
که گنجشک تشنه، عطرِ باران را.
باید باور کنی
وگرنه من اعتمادِ به دنیا را از دست خواهم داد
اینجا
و همین جا
تنها کنار من است
که جهان
گاهی جای دنج و دلپذیری می شود!
می شود روی ات را
سمت من برگردانی؟
اکولالیا | #سیدعلی_صالحی
چقدر گفتم حال همهی ما خوب است و باز
تو حتی باورت نشد
خب راستش را بخواهی
آن روز باد میآمد
من هم دروغ گفته بودم به آسمان
یعنی گفته بودم خوبیم، حالمان خوب است
اما تو عاقلتر از آنی که باورت شود
حالا دیدی تا تنفس گرم ستاره
چند بوسه بدهکار دنیا بودیم؟
با توام
یک وقت نروی به پروانهی نازنین
از آوازهای پاییزی چیزی بگویی،
به خدا من زندهام هنوز
من تا هفت مرگ و
هفت کفن از خواب این جهان … نخواهم رفت
مگر ما چقدر بدهکار این لحظهایم؟
گریه نکن عزیزم
بابای غمگین تو
تا بازآمدن آن پرستوی خسته
به خواب نخواهد رفت
اکولالیا | #سیدعلی_صالحی
باد، هی باد بازیگوش
ما پیراهن آشنایان بسیاری
بر بند رخت این خانه دیدهایم
خودشان رفتهاند، نیستند، نمیآیند
و ما یک عده ابله خاموش
فراموش گریههای خویش
فقط ردپای ستارگان دریا را به دریا نشان میدهیم،
یعنی که دلمان خوش است
خواب ماه و کبوتر و بابونه میبینیم
تعبیر درنگ اندک دریا آیا
همان مراقبت مادرانه از حباب کمحوصله نیست؟
من یکی باور نمیکنم
که پیچک و پروانه از خوابهای خزانی باخبر شوند،
فقط سدر کهنسال همین کوچه میفهمد
که جای هر اره بر آرنج باغ
جوانهی خردی از خواب حادثه خواهد رویید.
یعنی روییده است، میروید
حالا باد
هر چه هم بازیگوش
اکولالیا | #سیدعلی_صالحی
میخواستم چشمهای ترا ببوسم
تو نبودی، باران بود
رو به آسمان بلند پر گفتوگو گفتم
تو ندیدیش …؟
و چیزی، صدایی
صدایی شبیه صدای آدمی آمد،
گفت: نامش را بگو تا جستوجو کنیم
نفهمیدم چه شد که باز
یکهو و بیهوا، هوای تو کردم
دیدم دارد ترانهای به یادم میآید
گفتم: شوخی کردم به خدا
میخواستم صورتم را از لمسِ لذیذ باران
فقط خیس گریه شود،
ورنه کدام چشم
کدام بوسه
کدام گفتوگو …؟
من هرگز هیچ میلی
به پنهان کردن کلمات بیرویا نداشتهام
اکولالیا | #سیدعلی_صالحی
چقدر برای بستن چمدان و خاموشی چراغ
بهانه آورده بود!
کلید کهنه در دستش بود و
باز پی چیزی شبیه بستن گریه به باران میگشت.
انگار هیچ میل روشنی به امکان تشنگی نداشت،
از آبها، آینهها، آدمیان وُ
آرزوهای دورشان بریده بود،
نگران مینمود،
یکجوری دلواپس گلدان یاس و ابایی و نیلوفر،
هی در مرور یکی دو خاطره … قدم میزد،
حتی قدمهای خستهاش را
تا کنار جدول شکستهی کوچه شمرد،
یک لحظه آمد که برگردد
یک لحظه ماند و گمان کرد
عطسهی دور ستارهای شنیده است.
انگار چشم به راه کسی
پی کتابی
چرایی چیزی
هنوز نگران گمشدن گوشوارههای دریا بود.
این بار جور دیگری روی دریا را بوسید،
یکی دو آدینه مانده به آخر آبان بود
گفت: با آن که رفتنِ همیشهی ما
با خواب نیامدن یکیست،
اما من دوباره نزد نزدیکترین کسان خود برمیگردم.
ادامه شعر
من این خانه وُ
همین صحبت این و آن را دوست میدارم،
لِکلکِ روشن پردهها
نیمدریهای منحنی
کبوتر و کوچه
حرف و سلام و سادگی را دوست میدارم.
سایه بهتر است، سکوت هم بد نیست،
یا آواز و آینه،
عطر قشنگ عصری از هوای علف،
علاقه به آسمان، به کتاب، کلمه، کهربا،
بوی نمورِ باغ انار
پشت بامی بلند
چند پاره ابر پراکنده بالای کوه،
و حتی وقتی که خسته میشوی …
وقتی چرت ولرم
اصلا زندگی چیزی نیست
الا همین هوای خوش و گزنده و دلپذیر و تلخ!
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑