اورهان ولی کانیک در ۱۳ آوریل ۱۹۱۴ میلادی در استانبول متولد شد. پدرش محمدولی کانیک، کلارینتنواز و رهبر ارکستر سازهای بادی ریاست جمهوری را بر عهده داشت. مادرش از خانوادهای
ادامه شعر
اورهان ولی کانیک در ۱۳ آوریل ۱۹۱۴ میلادی در استانبول متولد شد. پدرش محمدولی کانیک، کلارینتنواز و رهبر ارکستر سازهای بادی ریاست جمهوری را بر عهده داشت. مادرش از خانوادهای
ادامه شعر
این یک ترانه ایست
که از کاسه های ی سفالی ،آفتاب می نوشد
این یک بافته است
یک بافته ی گیسو،
شعله ور
آتش گرفته، می سوزد
مانند یک مشعل
خونین وسرخ
در دست قهر مانان آفتاب سوخته
با پاهای بر هنه ی مس رنگ
من هم آن قهر مانان را دیدم
من هم این بافته را پیچیدم
من هم با آنها از پُلی که رو به خورشید میرود، گذشتم
من هم از کاسه های سفالی، آفتاب را نوشیدم
من نیز آن ترانه را خواندم
شصت سالهام
از نوزده سالهگی رویا دیدهام
در باران در گل و لای،
در تابستان و زمستان،
در خواب و در بیداری،
از پی رویاهایم دویدهام
و میدوم
چه چیزها که از کف ندادهام!
کیلومترها امید و خروارها اندوه!
گیسوانی که شانه کردهام،
دستهایی که فشردهام
ادامه شعر
میخواهم قبل از تو بمیرم
فکر میکنی آنکه بدنبال رفتهای میآید
آن را که رفته است مییابد؟
من فکر نمیکنم
بهتر است بسوزانیام
و داخل یک بطری
روی بخاری اتاقات بگذاری
بطری، شیشهای باشد
شیشهی شفاف و تمیز
تا بتوانی مرا داخلاش ببینی
فداکاریام را میفهمی؟
از خاک شدن گذشتم
از گل شدن گذشتم
تنها بخاطر کنارت ماندن
ادامه شعر
انسان وطنش را میفروشد؟
آب ونانش را خوردید
آیا در این دنیا عزیزتر از وطن هست؟!
آقایان چگونه به این وطن رحم نکردید؟
پاره پارهاش کردند
گیسوانش را گرفتند و کشیدند
کشان کشان بردند و تقدیم کافر کردند
آقایان ، چگونه به این وطن رحم نکردید؟
دست ها و پاها بسته در زنجیر،
وطن، لخت و عور بر زمین افتاده
و نشسته بر سینهاش گروهبان تگزاسی
ادامه شعر
چه زیباست اندیشیدن به تو
در میان اخبار مرگ و پیروزی
در زندان
زمانی که از مرز چهل سالگی میگذرم
چه زیباست اندیشیدن به تو
به دستانت روی پارچه آبی
به موهایت نرم و ابریشمگون
چون خاک دلدادهام استانبول
شوق دوست داشتنت
چون من دیگری در درونم…
عطر برگهای شمعدانی بر سرانگشتانم
آرامشی آفتابی
و نیاز تن
چون تاریکی ژرف و گرم
شکافته با خطوط سرخ و روشن
ادامه شعر
زندگی یعنی امیدوار بودن محبوب من
زندگی
مشغله ای جدی است
درست مثل دوست داشتن تو
اکولالیا | #ناظم_حکمت
چشمانم را می بندم
در تاریکی تو هستی
به پشت خوابیده ای
پیشانی و مچهایت
مثلثی از طلا
درون پلک های بسته ام هستی محبوبم
درون پلک های بسته ام ترانه ها
آنجا همه چیز با تو آغاز می شود
با تو جان می گیرد
با تو می زید
ادامه شعر
گفت به پیشم بیا
گفت برایم بمان
گفت به رویم بخند
گفت برایم بمیر
آمدم
ماندم
خندیدم
مردم
ادامه شعر
چشمان بانوی من به رنگ میشی است
با امواجی سبز در درونشان
چون رگههای سبز بر طلا
یاران ! چگونه است این
در این نه سال
بی آنکه دستم به دست او بخورد
من در اینجا پیر میشوم
او در آنجا
ادامه شعر
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑