از هیچ چیز خوشم نمیآید
مسافری در اتوبوس می گوید
– نه رادیو – نه روزنامههای صبح
و نه قلعههای بالای تپهها
میخواهم گریه کنم
راننده میگوید : منتظر باش به ایستگاه برسیم
و آن وقت به تنهایی هرچه میتوانی گریه کن
خانمی میگوید : من هم همینطور،
من نیز از چیزی خوشم نمیآید،
به پسرم جای قبرم را نشان دادم
او را دوست داشتم و مرد، و با من وداع نکرد