تو به نور اختر باور داری
که به دیدگان مهرورزان و
سخنوران، دست نمیتواند یازید؟
تو به مردمان شوریده سر باور داری؟
و به پروازی فراتر از سایهی خود
که نشاید به خاک، دست یابد؟
ادامه شعر
تو به نور اختر باور داری
که به دیدگان مهرورزان و
سخنوران، دست نمیتواند یازید؟
تو به مردمان شوریده سر باور داری؟
و به پروازی فراتر از سایهی خود
که نشاید به خاک، دست یابد؟
ادامه شعر
بوسه ای شیرین و طولانی لبانم را فشرد
تپش های کوبنده ی قلبت لحظه ای آرام شد
هنگامه ی جدایی ما از راه رسید
وهمه چیز تمام شد.
با حرکت ناگاه قطار
جهان یکباره تاریک گشت
ادامه شعر
از قرار آزادم
آزادِ آزاد
تا کی در قید این آزادی
خواهم ماند؟
از تلخی روز
هیچ نشاطی نیست
در رویاهای شبانهام
مرا به اسم صدا کن
تا بیایم
ای جان من
مرا به اسم صدا کن
نپرس
آیا اسمم
اسم پرنده ای ست در حال پرواز ؟
یا بوته ای
که ریشه اش در خاک فرو رفته است ؟
و آسمان را با رنگ خون
آغشته می کند
ادامه شعر
در مناظر، صحرای هموار را دوست دارم
در زندگی، ماجراجویی را
نه چندان.
از آدمها، آنها که مهربان هستند و پریده رنگ
و از رنگها، خاکستری و خرمایی را
خوش تر دارم.
همسر من، زنی شوریده سر از اهالی کوهستان
میپرسد چه چیز او را دوست داشتنی یافتم؟
به آرامی چشمانم را باریک می کنم…
بسا چیزها که انسان های قابل ستایش
از آن سر در نمی آورند.
پایم را در آب سرد فرو میبرم
می گذارم همانطور بماند: سحرگاهان
باید از خرده های یخ، گذشته
ادامه شعر
خورشید
پرچید
بساط شبنم را
لحظهای پس از طلوع
شعر حکایت می کرد
که نور چگونه به سیاهی
و سیاهی چگونه به نور بدل می شود
در چشمانت.
شعر حکایت می کند
در هر صبح شکفته
وقتی هنوز خفته بودی
من چگونه مثل باد
دست بر گیسوانت می کشیدم.
ادامه شعر
هر شب میمیرم
و از نو متولد میشوم
هنگام طلوع
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑