اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

صفحه 77 از 189

هرمان هسه

بسیار دیر

آن‌زمان که من
از احتیاج جوانی و شرم
به سوی تو آمدم با تمنا
تو خندیدی
و از عشق من یک بازی ساختی

حالا خسته‌ای
و دیگر بازی نمی‌کنی
با چشم‌های تاریک
به سوی من می‌نگری
از روی احتیاج
و می‌خواهی عشقی را داشته باشی
که من داده بودم به تو
ادامه شعر

ران ویلیس

ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﻧﺪ

ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﻧﺪ
ﻭ ﺗﻮ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯽ
ﺩﻧﯿﺎ ﺩﮔﺮﮔﻮﻥ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﻭ ﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺣﺲ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ
ﺁﯾﺎ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺭﺳﯿﻢ
ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﺮﯾﻊ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺣﺮﮐﺘﯽ
ﺁﯾﺎ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮ ﺑﺴﺎﺯﻡ
ﻗﺪﻡ ﺩﺭ ﺁﺏ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ
ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﭼﻪ ﻋﻤﻘﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻗﺪﻡ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ
ادامه شعر

یوگنی یوفتوشنکو

با مرگ هر انسانی

با مرگ هر انسانی
نخستین برف
نخستین بوسه و
نخستین دعوا هم می‌می‌رند
آدم ها نمی‌میرند
دنیاها در آنها می‌میرند

اکولالیا | #یوگنی_یوفتوشنکو

ولادیمیر مایاکوفسکی

ساختن زندگی

اما برای شادمانی
سیاره‌ی ما
چندان آماده نیست
خوشی را باید
از چنگ روزهای آینده
بیرون کشید
در این زندگی
مردن
ادامه شعر

جمال ثریا

من هم به تو می اندیشم

استانبول
در میان انبوهی روز
هنوز پر از هیاهوست
کبوتران
سکوتی از خورشید را
گرد هم جمع می کنند
من هم به تو می اندیشم
درست مثل
همان روزهای اول مان
ادامه شعر

یوگنی یوفتوشنکو

قضاوت

صدای خش خش علف های وحشی می آید
و درختان با نگاهی متوحش
به تماشا ایستاده اند
برای قضاوت

اکولالیا | #یوگنی_یوفتوشنکو

مارینه پطروسیان

بروم کمی سنگ بیاورم

بروم کمی سنگ بیاورم
و در اتاقم بگذارم
کمی واقعیت
میان این همه هیاهو.

اکولالیا | #گئورک_امین
مترجمه از #واهه_آرمن

قیصر امین پور

به آیین دل

برای رسیدن، چه راهی بریدم
در آغاز رفتن، به پایان رسیدم

به آیین دل سر سپردم دمادم
که یک عمر بی وقفه در خون تپیدم

به هر کس که دل باختم، داغ دیدم
به هر جا که گل کاشتم، خار چیدم

من از خیر این ناخدایان گذشتم
خدایی برای خودم آفریدم
ادامه شعر

ورا بریتین

اوت ۱۹۱۴

خدا بانگ بر آورد،
“آدمیان مرا از یاد برده‌اند:
ارواح خفته دگر بار بر می‌خیزند
و دیدگان نابینا ناگزیر می‌آموزند که حقیقت را بنگرند.”
از آنجا که رستگاری در پی رنج می‌آید
جهان را با عصای مجازات خویش در هم نوردید
و فرمانروایی هولناک ویرانگر خود را بنیان نهاد.
ادامه شعر

آنا آخماتووا

اگر تو بیایی و به در بزنی

به خود یاد دادم که عاقل باشم و ساده زندگی کنم
به آسمان بنگرم و خدا را شکر گویم
دم غروب انقدر راه بروم
که خسته شوم و جان نداشته باشم به دلواپسی ها گوش دهم.
وقتی برگهای گیاه روییده در مسیل رود خش خش می کنند
و میوه های زرد و سرخ سماق کوهی بر زمین می افتند
در باب ویرانی زندگی، زوال و زیبایی
شعرهای شاد بگویم.
آن وقت به خانه که باز گردم
گربه ای پشمالو کف دستم را لیس می زند و خرخر می کند
از برجک کارخانه چوب بری در کناره دریاچه
ادامه شعر

« شعرهای قدیمی‌تر شعرهای جدیدتر»

کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×