شب است.
و شماری زیبایی
سپری شده در باد
خنده کنان همراه با
شاخههای درختان.
قهقههها،
رقص سایهها را
با بادبادکی مُرده بازی میکند،
متملقان
برگهای فرو ریخته را هم دلبستهی خود میکنند،
ادامه شعر
شب است.
و شماری زیبایی
سپری شده در باد
خنده کنان همراه با
شاخههای درختان.
قهقههها،
رقص سایهها را
با بادبادکی مُرده بازی میکند،
متملقان
برگهای فرو ریخته را هم دلبستهی خود میکنند،
ادامه شعر
من هیچکسم! تو کیستی؟
آیا تو نیز هیچکسی؟
پس اینگونه ما دوتاییم، فاش مکن
زیرا تبعیدمان میکنند
چقدر ملالت آور است کسی بودن
چقدر مبتذل بمانند قورباغهای
تمام روز یک بند اسم خود را برای لجن زاری ستایشگر، تکرار کردن
ادامه شعر
جنازهام زیر چکمههای شما نمیماند
برمیخیزد
شما را قدرت آن نیست که زمین گیرم کنید
تابوت من روان نمیشود روی دستها
و پلهها برای رسیدن به من کوتاهند.
ستارهای میشوم
خورشید،ماه
با باران میبارم و
جهان از گلهای کوچکم سرشار میشود
فریادی میشوم شاد
بر لبان کودکان خیزان در برف
و حبابی بر سینهی آسفالت.
و شما در سطل زبالهاید
مثل همیشهی زمان.
ادامه شعر
ای درخور اوج ! آواز تو در کوه سحر، و گیاهی به نماز.
غم ها را گل کردم، پل زدم از خود تا صخره دوست.
من هستم، و سفالینه تاریکی ، و تراویدن راز ازلی.
سر بر سنگ ، و هوایی که خنک، و چناری که به فکر، و روانی که پر از ریزش دوست.
خوابم چه سبک، ابر نیایش چه بلند، و چه زیبا بوته زیست، و چه تنها من !
تنها من ، و سر انگشتم در چشمه یاد ، و و کبوترها لب آب.
ادامه شعر
امید چونان پرنده ایست
که در روح آشیان دارد
و آواز سر میدهد با نغمهای بیکلام
و هرگز خاموشی نمیگزیند
و شیرینترین آواییست که
در تندباد حوادث به گوش میرسد
و توفان باید بسی سهمناک باشد
تا بتواند این مرغک را
که بسیار قلبها را گرمی بخشیده
از نفس بیندازد
ادامه شعر
آنقدر که زل زدم به زیبایی
ذهنم از آن پر شده
خطهای تن، لبهای سرخ، اندام سوزنده
موهایی که انگار مجسمههای یونانی
همیشه زیبا حتی در پریشانی
طرهای ریخته روی سپید پیشانی
صور عشق، همانطور که شعر من میطلبید
ادامه شعر
کوهساران مرا پر کن ای طنین فراموشی
نفرین به زیبایی آب تاریک خروشان که هست مرا
فرو پیچد و برد
تو ناگهان زیبا هستی اندامت گردابی است
موج تو اقلیم مرا گرفت
ترا یافتم آسمان ها را پی بردم
ترا یافتم درها را گشودم شاخه ها را خواندم
افتاده باد آن برگ که به آهنگ وزشهایت نلرزد
مژگان تو لرزید رویا درهم شد
تپیدی : شیره گل بگردش آمد
بیدار شدی : جهان سر بر داشت جوی از جا جهید
براه افتادی : سیم
جاده غرق نوا شد
در کف تست رشته دگرگونی
ادامه شعر
خزان تازهی زن آتش
باش همان گونه که اساطیر و شهواتت آفریدند
پیادهرویی باش برای آنچه از گل سرخام میافتد
بادهایی برای دریانوردانی باش که نمیخواهند به دریا بروند
بس تو را هنگام هبوط خزان میخواهم
بس آرزو دارم که گریزان باشم بر پایی از پرنیان مدایح
زنان قلبام باش
نامهای چشمم
دریچهی باغ
مادری برای نومیدیام از زمین
فرشتگانام باش
گناه دو ساق پیرامونم
ادامه شعر
کجایی آخر، ای جوان، که همواره
سحرگاهان بیدارم میکنی، کجایی آخر تو ای روشنایی؟
قلبم بیدار است، اما شب همیشه
با جادوی مقدس خود میگیردم و میبندد.
در دمدمهی صبح گوش میدادم، خوشحال چشم به راهت
بر آن تپه، و نه هرگز بیهوده.
هیچ گاه پیکهایت، آن نسیمهای نوشین،
مرا نمیفریفتند، چون همواره خود میرسیدی،
همه را جانبخش با دلرباییات،
به راه همیشگی؛ کجایی آخر، ای روشنایی؟
دیگربار قلبم بیدار است، اما همواره
شبِ بیکران مرا میبندد و بازمیدارد.
ادامه شعر
آی تو
ابر کامکار
بر من ، این به راه باد مشتی از غبار
نم نم نوازشی ، اگر نه آبشار بخششی ، ببار
ورنه دیر میشود
دیر
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑