اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

صفحه 85 از 189

نزار قبانی

عشق مرا افزون کن

عشق مرا افزون کن
ای زیباترین حمله‌‌های جنونم
ای سفر خنجر در بافت‌هایم
ای ژرف رفتن دشنه
بانوی من، بر غرق من بیفزای
که دریا صدایم می‌کند
بر‌مرگ من بیفزای ،شاید مرگ چون هلاکم کرد زنده‌ام سازد
پیکر تو نقشه‌ی جغرافیاییِ من است
دیگر مرا با نقشه‌ی جهان کاری نیست
من کهن‌ترین پایتخت اندوهم
و زخمم نقشی از ایام فرعونان
درد من چون لکه‌ای روغن
از بیروت تا چین گسترده است
ادامه شعر

بیژن نجدی

کسب و کار من

کسب و کار من
شغل من،
نگاه نکردن به خونریزی است
شغل من این است که روزنامه نمی‌خوانم

شب‌ها
دود می‌رقصد
در زیرسیگاریِ روی میز
پرده می‌آید از پنجره تا نیمه‌های اتاق،
یعنی باد پرده را تکان می‌دهد
همین باد که از دریا تا من آمده است
ادامه شعر

سعاد الصباح

تا مرا بنوشی

ناگهان دیدم
قهوه ی سیاه را
از شط چشمان من می نوشی
و در آنها روزنامه صبح را می خوانی
پای به قهوه خانه ها گذاشتم
تا مرا بنوشی
و ادامه شعر

بیژن جلالی

زنی را می‌خواهم که مانند درخت باشد

زنی را می‌خواهم
که مانند درخت باشد
با برگ‌های سبزی که در باد می‌رقصند
آغوشش
چون شاخه‌های درخت باز باشد
و خنده‌اش
از تاریکی‌های زمین الهام گرفته
در سر انگشت‌هایش پراکنده شود
زنی می‌خواهم چون درخت
ادامه شعر

بیژن الهی

در برابر همه‌ی دست‌هایش که گشوده است

من آمده‌ام
تا به جای پنجه‌های مرده‌ی پاییز
پنجه‌های زنده‌ی تو را بپذیرم.
من آمده‌ام تازه‌تر از هر روز
تا تو را با پیشانیت بخاهم
که بلندتر از رگبار است.
می‌خواهم دوباره بیآغازم
این بهاری را که خواهی نخواهی
خون مرا در راه ها می‌دواند
ادامه شعر

اسماعیل خویی

به چشمت تا که نوری هست

به چشمت تا که نوری هست می خوان
کتاب از هر کس و هر دست می خوان
کتاب واقعیت را هم اما
که پیش چشم تو باز است می خوان

اکولالیا | #اسماعیل_خویی

بیژن الهی

تو را می‌نگرم تا کنارم بنشینی

من می‌دانم
که اندوه من برابر است
با اندوه سواری که صدای سم اسبش را
با صدای خرد شدن آهسته برگ‌ها
اشتباه می‌کند
با شب بویی
که تاریکی خود را از دست می‌دهد
با نارنجی
که تنها بر میز است
هوای سوختن دست‌هامان را
به ستاره‌ها رساند
من می‌دانم

درختان عرعر ما را چشم به راه گذاشته‌اند
و چند سواری که قرار بود از دوردست
خبری برای ما آرند
ادامه شعر

قیصر امین پور

اعتراف

خارها
خوار نیستند
شاخه‌های خشک
چوبه‌‌های دار نیستند
میوه‌های کالِ کرم خورده نیز
روی شاخه بار نیستند
پیش از آنکه برگ‌های زرد را
زیر پای خویش
سرزنش کنی
خش‌خشی به گوش می‌رسد
برگ‌های بی‌گناه
ادامه شعر

نادر نادرپور

نقاب و نماز

ز لابلای ستون ها ، سپیده بر
می خاست
و من در آینه ، خود را نگاه می کردم
بسان تکه مقوای آبدیده ی زرد
نقاب صورتم از رنگ و خط تهی شده بود
سرم چو حبه ی انگور زیر پا مانده
به سطح صاف بدل گشته بود و حجم نداشت
و در دو گوشه ی ان صورت مقوایی
دو چشم بود که از پشت مردمک هایش
زلال منجمد آسمان هویدا بود
ز پشت شیشه ، افق را نگاه می کردم
سپیده از رحم تنگ تیرگی می زاد
و آسمان سحرگاهان
بسان مخمل فرسوده ، نخ نما شده بود
ستاره ها ، همه در خواب می درخشیدند
و من ، به بانگ خروسان ، نماز می خواندم
حضور قلب من از من رمیده بود و ، نماز
به بازی عبث لفظ ها بدل شده بود
و لفظ ها همگی از خلوص ، خالی بود
ادامه شعر

اورهان ولی

مفت و مجانی زندگی می‌کنیم

مفت و مجانی زندگی می‌کنیم، مجانی؛
هوا مجانی، ابر مجانی؛
دره و تپه مجانی؛
باران و گِل و لای مجانی؛
بیرون اتوموبیل‌ها،
درب سینماها،
ویترین مغازه‌ها مجانی؛
اما نان و پنیر مجانی نیست
ادامه شعر

« شعرهای قدیمی‌تر شعرهای جدیدتر»

کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×