هر دوی ما
یک نفر را تنها گذاشتیم،
اول تو مرا
و سپس من
خودم را
ادامه شعر
هر دوی ما
یک نفر را تنها گذاشتیم،
اول تو مرا
و سپس من
خودم را
ادامه شعر
من عصایی پوسیده ام
درد راهم را به زندان ها انداخت
عیسایی به صلیب درآمده ام
درد مرا در گیر میخ ها انداخت
پیرسلطان را هم بر دار دیدم
عشق مرا مفتون چوبه ی دار کرد
حاجی بکتاش را در چمنزار دیدم
عشق مرا مراد آهویی کرد
بر هر شعله ای؛ بر هر آتشی
درد مرا اخگری کرد
بر این کوه ها؛ بر این راه ها
عشق مرا خس و خاشاک کرد
من می سوزم برای عشق
من می سوزم برای گـُل
که این آتش خاموش نشود
من می سوزم برای که؟
من می سوزم برای تو
تا دست کم تو نسوزی!
ادامه شعر
در دام ظریفی هستم؛ بر سر راهم خائنان هستند
در غروب غریبی هستم که پشتم را سلاحی به کمین نشسته است
من در کوچه ی تو در دام نرسیدن به توام
در فراری هستم که بر چشمان ستم دیده ات نگاه نتوانم کرد
در حالی که من امشب، قلبم در دستانم
قرار بود تنها رازم را با تو بگویم
اگر این گلوله درونم را سوراخ نمی کرد
دختر، تو را برمی داشتم و می رفتم
مرا بزن؛ مرا به آن ها نده
خاکسترم را بگیر و بر راه های دور پراکنده کن
بگذار پراکنده شود بر کوه ها، بگذار پراکنده شود این عشق ما
اما تو هیچ گریه نکن و صبور باش.
ادامه شعر
از ساندکلاود بشنوید. (نیاز به فـیلـترشـکن دارد) 👇
گفت و گو از پاک و ناپاک است
وز کم و بیش زلال آب و آیینه
وز سبوی گرم و پر خونی که هر ناپاک یا هر پاک
دارد اندر پستوی سینه
هر کسی پیمانهای دارد که پرسد چند و چون از وی
گوید این ناپاک و آن پاک است
این بسان شبنم خورشید
وان بسان لیسکی لولنده در خاک است
نیز من پیمانهای دارم
با سبوی خویش، کز آن میتراود زهر
گفت و گو از دردناک افسانهای دارم
ما اگر چون شبنم از پاکان
یا اگر چون لیسکان ناپاک
گر نگین تاج خورشیدیم
ورنگون ژرفنای خاک
هرچه این، آلودهایم، آلودهایم، ای مرد
آه، میفهمی چه میگویم؟
ما به هست آلودهایم، آری
ادامه شعر
بعد از آن پیکهای شراب
پس از آن ظرفهای میوه
فراموشمان شد نغمهای با هم سر دهیم
در آن غروب جداییمان
به شهادت ستارگان شبانگاهی
ما باز هم آواز میخواندیم
اما
دیگر به تنهایی
ادامه شعر
از هر لیوانی که آب نوشیدم
طعم لبان تو و پاییزی
که تو در آن به جا ماندی به یادم بود
فراموشی پس از فراموشی
اما
چرا طعم لبان تو و پاییزی که تو در آن
گم شدی در خانه مانده بود
ما سرانجام توانستیم
پاییز را از تقویم جدا کنیم
اما
طعم لبان تو بر همه ی لیوان ها و بشقاب ها
حک شده بود
لیوان ها و بشقاب ها را از خانه بیرون بردم
کنار گندم ها دفن کردم
زود به خانه آمدم
ادامه شعر
یوسف خیال اوغلو نقاش و ترانهسرای سیاسی پرآوازه ترکیه در سال ۱۹۵۳ در اوواجیک از استان تونجلی ترکیه به دنیا آمد. از کردهای زازا ترکیه بود.در رشتهی نقاشی در آکادمی هنرهای زیبای استانبول تحصیل کرده بود.
ادامه شعر
نه کوه ها فرو می ریزند و نه دیوارها
اف می کشم و می گریم؛ کجایی؟ برس
چشمه های خشکیده؛ بهارها نیامدنی
آه می کشم و می گریم؛ کجایی؟ برس
جان من کجایی تو؟
گل من کجایی تو؟
منتظرم بمان بمیرم تا
آن زمان باز آیی.
بر لباس سفیدت، بر بالش خالی ات
سر می سایم و می گریم؛ کجایی؟ برس
بر آتشت سوختم؛ و خاکستر شدم
زانو می زنم و می گریم؛ کجایی؟ برس
ادامه شعر
خورخه لوئیس بورخس در ۲۴ اوت سال ۱۸۹۹ بوئنوس آیرس پایتخت کشور آرژانتین به دنیا آمد. او از برجستهترین نویسندگان و شاعران معاصر آمریکای لاتین میباشد. شهرت او بیشتر به خاطر نوشتن داستان کوتاه است. بورخس بیشتر در زمینهی داستان کوتاه تبحر داشت و به همان عنوان هم در دنیا زبان زد است. در کودکیاش به دلیل بیماری چشم پدرش به کشور سوئیس نقل مکان کردند. وی در اروپا زبان های انگلیسی و فرانسوی و آلمانی را در کنار زبان مادریاش آلمانی آموخت.
ادامه شعراو خوابیده است به پشت
دامنش اندکی بالا رفته
یک دستش زیر سرش، زیر بغلش پیداست
و دست دیگرش روی سینه
میدانم منظوری ندارد
لعنت بر شیطان
میدانم
ادامه شعر
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑