او خوابیده است به پشت
دامنش اندکی بالا رفته
یک دستش زیر سرش، زیر بغلش پیداست
و دست دیگرش روی سینه
میدانم منظوری ندارد
لعنت بر شیطان
میدانم
ادامه شعر
او خوابیده است به پشت
دامنش اندکی بالا رفته
یک دستش زیر سرش، زیر بغلش پیداست
و دست دیگرش روی سینه
میدانم منظوری ندارد
لعنت بر شیطان
میدانم
ادامه شعر
بگذار پس از من هرگز کسی نداند از رُکسانا با من چه گذشت.
بگذار کسی نداند که چگونه من از روزی که تختههای کفِ این کلبهی چوبینِ ساحلی رفت و آمدِ کفشهای سنگینم را بر خود احساس کرد و سایهی دراز و سردم بر ماسههای مرطوبِ این ساحلِ متروک کشیده شد، تا روزی که دیگر آفتاب به چشمهایم نتابد، با شتابی امیدوار کفنِ خود را دوختهام، گورِ خود را کندهام…
اگرچه نسیموار از سرِ عمرِ خود گذشتهام و بر همه چیز ایستادهام و در همه چیز تأمل کردهام رسوخ کردهام؛
اگرچه همه چیز را به دنبالِ خود کشیدهام: همهیِ حوادث را، ماجراها را، عشقها و رنجها را به دنبالِ خود کشیدهام و زیرِ این پردهی زیتونی رنگ که پیشانیِ آفتابسوختهی من است پنهان کردهام، ــ
اما من هیچ کدامِ اینها را نخواهم گفت
لامتاکام حرفی نخواهم زد
میگذارم هنوز چو نسیمی سبک از سرِ بازماندهی عمرم بگذرم و بر همه چیز بایستم و در همه چیز تأمل کنم، رسوخ کنم. همه چیز را دنبالِ خود بکشم و زیرِ پردهی زیتونی رنگ پنهان کنم: همهی حوادث و ماجراها را، عشقها را و رنجها را مثلِ رازی مثلِ سرّی پُشتِ این پردهی ضخیم به چاهی بیانتها بریزم، نابودِشان کنم و از آن همه لامتاکام با کسی حرفی نزنم…
چه زیباست اندیشیدن به تو
در میان اخبار مرگ و پیروزی
در زندان
زمانی که از مرز چهل سالگی میگذرم
چه زیباست اندیشیدن به تو
به دستانت روی پارچه آبی
به موهایت نرم و ابریشمگون
چون خاک دلدادهام استانبول
شوق دوست داشتنت
چون من دیگری در درونم…
عطر برگهای شمعدانی بر سرانگشتانم
آرامشی آفتابی
و نیاز تن
چون تاریکی ژرف و گرم
شکافته با خطوط سرخ و روشن
ادامه شعر
دیدن سرخوشی کسی
هنگام قدمزدن پس از بندآمدن باران.
جدیت مرد جوانی
هنگام حرف زدن از دلدارش.
قوها، درپرواز.
خواندن بیباکی
از مردمک چشم کسانی که
دوستشان میداریم.
و تاج به هر سو گستردهی
تک درختی رها.
ادامه شعر
بگو بدانم
پیش ازمن آیا
زنی را دوست داشته ای؟
زنی که در معرض عشق خودش را گم کند؟
بگو
بگو که زن وقتی که عاشق جنگل یاس میشود
چه برسرش خواهد آمد؟
بگو بدانم
شباهت فریادگون
میان سایه و اصل چگونه است؟
میان چشم و سرمه چگونه است؟
زن برای عشقش بدل به چه خواهد شد؟
ادامه شعر
چیزهایی هستند که میتوانند مرا له کنند
مثل صورتهای بیروح
مثل پاکتها
مثل کلوچهها
مثل زنهای اجیر شده
مثل کشورهایی که ادعای عدالت میکنند
مثل آخرین بوسه و اولین بوسه،
مثل دستهایی که زمانی عاشق تو بودند
و تو اینها را میدانی،
لطفا با من گریه کن
ادامه شعر
صلح آه دو عاشق است که تن میشویند
با نور ماه
صلح پوزش طرف نیرومند است از آنکه
ضعیفتر است در سلاح و نیرومندتر است در افق.
صلح اعتراف آشکار به حقیقت است:
با خیل کشتگان چه کردید؟
شاعر در شعرهای دیگر، از دوستی میگوید و عشق:
«یا او، یا من!»
جنگ چنین میشود آغاز.
اما با دیداری نامنتظر، به سر میرسد:
«من و او!»
ادامه شعر
گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم
از بلند کاج خشک کوچه ی بن بست
گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه برتراز بی بقای خاک
اکولالیا | #احمد_شاملو
در روزی
درخشان از تابش خورشید
لبریز از رویا و آرزو
مملو از نسیمکی که از پنجره می آمد،
مست رایحه گلهای باغ
در فضایی آرام
احساس خوشبختی می کردم
خوشبخت بخاطر افسون طبیعت.
پر می گشایم
در برابر آینه،
گیسوانم را می آرایم
و چهره ام را.
به آرامی آواز می خوانم
خورشید آتشگون
اندک اندک غروب می کند
شب به پایان می رسد.
ادامه شعر
در میان آفتاب و دل
مرز مشترک کجاست؟
چشم های من
میزبان لحظه هاست:
نقشهها و مرزهای رو به رو
مرزهای درد، آرزو
مرز های مبهم خیال
مرز های ممکن و محال
نقشهها فاصله
مرزهای خاکی و غریب
بینِ آفتاب و دل کشیدهاند
مرزهای شرقی دلم کجاست؟
چشمهای من
میزبان نقشههاست
کوهها
ادامه شعر
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑