سوفیا دملو برینر آندرسن درشهر پورتو پرتغال در سال ۱۹۱۹ متولد شد ولی بیشتر زندگی خود را در لیسبن گذراند. پدرپدرش دانمارکی بود که به هنگام دریانوردی وقتی به شهر پورتو رسید عاشق زنی شد و برای همیشه در آن شهر اقامت کرد. به همین علت است نام خانوادگی دانمارکی دارد. ادامه شعر
ما را ببخش
اگر در بستر مرگ تنهایت گذاشتیم
اگر چون سربازان شکست خورده ترکت کردیم
ببخش ما را
اگر رودخانه های پر خون را دیدیم
شاهد تجاوز به تو بودیم
اما خاموش ماندیم
در میان اندوهی چنین بگو آیا حالت خوب است
آیا فشنگ تک تیرانداز
دریا را هم از پا درآورده
آیا عشق نیز
همراه هزاران دیگر پناهنده شده
و شعر
پس از تو شعری هم مانده
جنگ بیهوده
سلاخیمان کرده
از درون تهیمان کرده
مردمان ما را به چهار گوشه پراکنده
مطرود و درمانده
بی آنکه اخطاری دهد
چون یهودی سرگردان کرده است ما را ادامه شعر
شاید نامهات درست لحظهای برسد
که از اینجا میرویم
نمیتوانیم صبر کنیم.
از هرجا که بیرون میزنم
نامهات میرسد همانجا
اینبار میخواهم کمی صبر کنم
لحظهای فقط
آنقدر که این نامه را بگیرم
دو خط هم جواب بنویسم
نمیتوانیم صبر کنیم. ادامه شعر
درِ این اتاقها را یکییکی باز میکنیم و سرک میکشیم از اتاق سفید میرسیم به اتاق صورتی از اتاق سبز میرسیم به اتاق سیاه از آبانبار قدیمی میرسیم به صندوقخانهی مادربزرگ
من این درها را تنها برای تو باز کردهام من این ستارهها را تنها برای تو پشتِ پنجره جمع کردهام من از سایه تنها برای تو میگویم سایهای که بزرگ و بزرگتر میشود روی دیوار وقتی چراغ روشن میشود من از نور تنها برای تو میگویم نوری که از سقف میتابد و پلّهها را روشن میکند پلّههایی که بالا میروند پلّههایی که پایین میروند
چیزهای دیگری هم در این اتاق هست که تنها برای تو میگویم مثلاً دستی که زیرِ چانه مینشیند و غصّه میخورد مثلاً لبخند پریدهرنگی که پشت لیوان آن محو میشود مثلاً سری که درد میکند و اشک به چشم میآورد مثلاً پوستِ پرتقالی که عطرش بینی را پُر میکند
چیزی از تو هرگز به آنها نگفتم
اما در چشمانم تو را دیدند که تن میشویی
واژهای دربارهات نگفتم
اما در لابلای نوشتههایم نام تو پیدا بود
عشق عطر خود را نمیتواند پنهان کند
آنگونه که شکوفه هلو ادامه شعر
می تراود مهتاب،
می درخشد شبتاب.
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک،
غم این خفته ی چند،
خواب در چشم ترم می شکند.
نگران با من استاده سحر،
صبح می خواهد از من،
کز مبارک دم او، آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر،
در جگر لیکن خاری،
از ره این سفرم می شکند. ادامه شعر
کلمات بینوا
غرقهى اشک و خیس ِ مرارت
تعمید دوباره مىیابند.
پرنده گانى که بالهاى خود را باز مىآفرینند
به پرواز درمىآیند
به نغمه سرایى مىپردازند
و کلماتى که نهان مىکنند
کلمات آزادى ست. ادامه شعر
نام تو پرندهایست در دست من
تکهای یخ بر روی زبانم
نام تو باز شدن سریع لبهاست
نام تو چهار حرف
توپی گرفته شده در هوا
ناقوسی نقرهایست در دهانم
صدای نام تو
سنگیست که به دریاچهی آرام پرتاب میشود
نام تو
صدای آرام سمضربههاییست در شب
روی شقیقهی من ، نام تو
شلیک سریع تفنگی مسلح شده است ادامه شعر