امسال کلاغان
سُفالهایند بر بام تابستان.
ترس، چون دستِ مردِ کور
به دنبال دستگیرهی در میگردد.
تو بر سنگ نشستهای
آرامی، چون خستهای
مهربانی، چون بسیار ترسیدهای
به سادگی فراموش میکنی چون که نمیخواهی به یاد داشته باشی
فراموش نمیکنی.
امسال کلاغان
سُفالهایند بر بام تابستان.
ترس، چون دستِ مردِ کور
به دنبال دستگیرهی در میگردد.
تو بر سنگ نشستهای
آرامی، چون خستهای
مهربانی، چون بسیار ترسیدهای
به سادگی فراموش میکنی چون که نمیخواهی به یاد داشته باشی
فراموش نمیکنی.
ما در درون خود لبخند میزنیم
ولی اکنون پنهان میکنیم همین لبخند را.
لبخندِ غیر قانونی
بدان سان که آفتاب غیر قانونی شد و
حقیقت نیز.
ما لبخند را نهان میکنیم، چنانکه تصویر معشوقهمان را در جیب
چنان که اندیشهی آزادی را در نهان جایِ قلبمان.
همهی ما که اینجاییم، یک آسمان داریم و
همین یک لبخند.
شاید فردا ما را بکُشند
اما نمیتوانند این لبخند و
این آسمان را از ما بگیرند.
میدانیم؛ سایههامان بر کشتزاران خواهد ماند
بر دیوار گِلی که کلبههامان را در بر گرفته
بر دیوار عمارتهای بزرگ فردا
بر پیشبند مادر که در سایهی ایوان
لوبیا سبز پاک میکند.
میدانیم، این همه را میدانیم.
در موهای تو
پرندهای پنهان است
پرندهای که رنگِ آسمان است
تو که نیستی
روی پایام مینشیند
جوری نگاه میکند که نمیداند
جوری نگاه میکنم که نمیدانم
میگذارماش روی تخت
و از پلّهها پایین میروم
کسی در خیابان نیست
و درختها سوختهاند
کجایی؟
دستت را تکان میدهی
مثلِ همیشه.
میخواهی ببینی ساعت چند است
ولی ساعتی به دستت نبستهای
ساعتت را بردهاند
مثلِ خیلی چیزهای دیگر
دستت را تکان میدهی
با اینکه ساعتی به دست نداری.
با اینکه قراری با کسی نداری.
با اینکه کاری برای انجام دادن نداری.
کسی که به دورها نگاه میکند
از رفتن باز میماند، بر جای خود میایستد و
نگاه میکند؛ -نمیبیند.
همیشه کلام در آغاز، نامطمئن است.
و بعد این تویی که قادر نیستی از آن دست بکشی.
شاید میان آغاز و پایان، هنوز جایی برای معجزه باشد
در فراسوی معناهای سنگینبار، خانههای سر در هم فرو برده،
تیرکهای تلگراف،
تمام شب خوابش نبرد
گام های آن خوابگرد را دنبال میکرد
بالا سرِ خود، روی پشت بام
هر گام در تهی جای او طنینی بی پایان داشت
سنگین و خفه
کنار پنجره ایستاد،
منتظر که بگیردش اگر افتاد.
اما اگر خودش هم با او پایین کشیده میشد، چه؟
سایه ی یک پرنده روی دیوار؟ یک ستاره؟
او؟ دستهای او؟
صدای خفهای روی سنگفرش شنیده شد.
حال چند سالیست که آوارهایم
از جزیرهای خشک و بی آب و علف
به جزیرهی خشک و بیآب و علفی دیگر
در حال حمل چادرها بر پشتمان
بیآنکه فرصت برپاکردنشان را داشته باشیم
بیآنکه فرصت کنیم دو سنگ را کنار هم بچینیم
تا بر آنها دیگچهامان را بار بگذاریم
بیآنکه فرصت کنیم صورتمان را بتراشیم
نصفهسیگاری دود کنیم.
از احضار به احضار
از بیگاری به بیگاری
در جیبهایمان عکسهای قدیمی بهار را داریم
هرچه زمان میگذرد بیشتر رنگ میبازند
شناخته نمیشوند.
می خواست فریاد بزند.
دیگر نمی توانست.
کسی نبود که بشنودش؛
کسی نمیخواست بشنود.
از این رو او از صدای خودش میترسید و آ ن را در خود فرو میخورد.
سکوتش منفجر میشد
تکه های بدنش به هوا پرتاب شده بود
با دقت تمام آنها را جمع می کرد
بی هیچ صدایی
در جاهای خودشان میگذاشت و فاصلهها را پر می کرد.
پیرمرد بر درگاه خانه مینشیند، شب ها ، تنها
سیبی را توی دستش سبک و سنگین می کند.
دیگران زندگیشان را به امان ستارهها بخشیدند.
تو چی داری به آنها بگویی؟ شب شب است
و حتی نمی دانیم بعد از آن چه میشود.
ماه وانمود میکند خشنود است
از اینکه بیوقفه بر دریا میتابد.
بگذار با تو بیایم
چه مهتابی است امشب!
چه مهربان است ماه،
احدی پی نخواهد برد که موهایم خاکستری شدهاند.
ماه، از نو، آن رنگ طلا میزند. و تو به آن پی نخواهی برد.
بگذار با تو بیایم.
ماه که میتابد، در خانه، سایهها درازتر میشوند،
دستهایی ناپیدا، پردهها را کنار میزنند،
انگشتِ رنگباختهای بر غبار روی پیانو
کلماتی از یاد رفته را مینگارد
دل و دماغ شنیدنشان را ندارم. ساکت شو!
بگذار با تو بیایم.
فقط چند قدمی، فقط تا دیوار کورهی آجرپزی،
فقط تا آنجا که خیابان می پیچد،
کپی رایت © 2022 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑