درختان گوجه
شکوفه پوشند
اول،هلوی وحشی به شکوفه مینشیند
بعد گوجه.
عشق من
بنشینیم زانو به زانو
روی چمن
هوا خوشگوار است و روشن
-اما هنوز گرم نیست-
بادامها سبزند و کُرکدار
نرمِ نرم
سرخوشم
چرا که هنوز زندهایم
شاید پیشتر از اینها میمردیم
درختان گوجه
شکوفه پوشند
اول،هلوی وحشی به شکوفه مینشیند
بعد گوجه.
عشق من
بنشینیم زانو به زانو
روی چمن
هوا خوشگوار است و روشن
-اما هنوز گرم نیست-
بادامها سبزند و کُرکدار
نرمِ نرم
سرخوشم
چرا که هنوز زندهایم
شاید پیشتر از اینها میمردیم
به پیری خو میگیرم
به دشوارترین هنر دنیا
کوبه ای به در برای آخرین بار
و جدایی بی انتها
ساعتها میگذرند ، می گذرند ، می گذرند
می خواهم بیشتر بفهمم حتی به قیمت ایمانم
خواستم چیزی برایت بگویم نتوانستم
دنیا مزه سیگار ناشتا دارد
مرگ پیش از همه چیز تنهایی اش را برایم فرستاده
ادامه شعر
این نامه را در قطار بخوان
باز کردی اگر چمدانت را
دنبال خاطره هایی نگرد که هرگز
نمی خواستی از تو جدا شوند
آن ها را من برداشتم
تا سنگین نشود بار ِتو
و جا باشد برای خاطرات جدیدت
ادامه شعر
تقصیر تو نیست
هرچه هست زیر سر پاییز است
که به نسیمی عقل را میرباید
تا دل
بی اگر و امایی
تنگ تو شود
ادامه شعر
دیگر از یک لیوان نخواهیم خورد
نه آبی، نه شرابی
دیگر بوسههای صبحگاهی نخواهند بود
و تماشای غروب از پنجره نیز
تو با خورشید زندگی میکنی
من با ماه
در ما ولی فقط یک عشق زنده است
برای من، دوستی وفادار و ظریف
برای تو دختری سرزنده و شاد
اما من وحشت را در چشمان خاکستری تو میبینم
توئی که بیماریام را سبب شدهای
دیدارها کوتاه و دیر به دیر
در شعر من فقط صدای توست که می خواند
در شعر تو روح من است که سرگردان است
آتشی برپاست که نه فراموشی
و نه وحشت میتواند بر آن چیره شود
و ای کاش میدانستی در این لحظه
لبهای خشک و صورتی رنگت را چقدر دوست دارم.
اکولالیا | #آنا_آخماتووا
ترجمه: احمد پوری
خاطرهای در درونم است
چون سنگی سپید درون چاهی
سر ستیز با آن ندارم، توانش را نیز
برایم شادی است و اندوه.
در چشمانم خیره شود اگر کسی
آن را خواهد دید.
غمگینتر از آنی خواهد شد
که داستانی اندوهزا شنیده است.
میدانم خدایان انسان را
بدل به شیء میکنند، بیآنکه روح را از او بگیرند.
تو نیز بدل به سنگی شدهای در درون من
تا اندوه را جاودانه سازی!
اکولالیا | #آنا_آخماتووا
در بندر آبی چشمانت
باران رنگهای آهنگین میوزد
خورشید و بادبانهای خیرهکننده
سفر خود را در بینهایت تصویر میکنند
در بندر آبی چشمانت
پنجرهایست
گشوده به دریا
پرندگانی در دور دست
به جستوی سرزمینهای به دنیا نیامده
در بندر آبی چشمانت
برف در تابستان میآید
کشتیهایی با بار فیروزه
که دریا را در خود غرقه میسازند
بیآنکه خود غرق شوند
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑