درون برق چشمانت غم و درد آشیان دارند
و رنجی سخت مرگ آور به روی جان تو بار است
خیابانها و میدانها خبر از درد تو دارند
و هر کس که تو را بیند بگوید کودک کار است
درون برق چشمانت غم و درد آشیان دارند
و رنجی سخت مرگ آور به روی جان تو بار است
خیابانها و میدانها خبر از درد تو دارند
و هر کس که تو را بیند بگوید کودک کار است
تازه بهاری که پر از بوی توست
خنده ی گلها ز بر و روی توست
عطر هوا معجزه ی موی توست
قاتل من خنجر ابروی توست
وجودم سبز چون جان درخت است
بهار آمد لباس گل تنم کرد
صبا پیچید در آغوشم آرام
مرا در نیمه شب آبستنم کرد
هماغوشم شده باد بهاری
شکوفه پر شده سر تا به پایم
به این زایش ، به این رویش تو گویی
نشانی از نشانهای خدایم
اکولالیا | #ابوالفضل_زارعی
تو آن زیبا رخ دیر آشنایی
هنوزم تو غریب و ناشناسی
پس پشت کدامین چهره هستی
تو کم پیدا شبیه برگ آسی
تو را بی غشترین باده دیدم
ندانستم که دردی ذات بودی
شبیه این جهان رنگ در رنگ
چه افسونها که تو پنهان نمودی
خودم هم کاستی از تو ندارم
دو رنگی تو ، من آن رنگین کمانم
در این آوردگاه مکر و تزویر
ادامه شعر
درون برزخ آشفته ی خواب
دلم دیوانه و سرگشته می شد
شبیه مرغ عشقی روی چینه
اسیر و واله و پر بسته می شد
ندایی می رسید از دورترها
دلت را باختی آسان و ساده
تو ساقی از برای بزم ما باش
بگیر این ساغر و این است باده
دلم پر می زند تا بیکرانها
نمی دانم چرا دیوانه وار است
شبیه تخته سنگی بین ساحل
به امواج و هجوم آن دچار است
بِدِه گرمای قلبت را به این بزم
کِسادِ دل تمامش رنج و درد است
بده گرمی به این بزم شبانه
که بی گرمای تو این بزم سرد است
ادامه شعر
چادر به سر تو بودی ، بر در زدی گشودم
گویم که کیست گویی ، نذر است آشِ رشته
غارتگر دل هستی ، دل آش و لاش می شد
کی دیده تا به حالا نذری دهد فرشته !؟
ابر قدرت تویی امّا عجب سفّاک و بی رحمی
مرا از عشق خود کردی تو تحریم و نمی فهمی
وتو می کرد حُکمت را همین چین های گیسویت
کجا پیدا کنم روسی که این حق مسلم را
بگیرد از تو مستکبر منم دارم چنین سهمی
هلالِ ماهِ ابرو را نمایان می کنی با آن
به یوم الشک مومنها تو دامن می زنی هر دَم
بپوشان ماه کاذب را ، مه رویت نمایان کن
که از آن بدر روی تو مبارک عید می گردم
ادامه شعر
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑