خودم را کرده ام گم من در این عالم حواسم نیست
دگر از کس نمیترسم من از عالم هراسم نیست
یکی آمد کنار من چنین گفتا که هستی خاص
بگفتم من به او این خاص بودن از لباسم نیست
اساس و پایه ی من را هر آنکس دید ویران ساخت
شدم ویرانه و دیدم که در عالم اساسم نیست
از آن روزی که در گلزار با خاری نشستم من
به خاری من شدم وابسته و دیدم که یاسم نیست
چنان بیزارم از آنی که بهرش کارها کردم
ولیکن هرگز او لایق بر این کار و سپاسم نیست
بیفتادم ز پا روزی و لبخندی بدیدم من
از آن آدم که حتی لایق یک التماسم نیست