می توان باتو از عشق گفت
روی تمام برگهای خشک پاییز رقصید
چون کودکی بشاش در هر گودال خیس از اشک ابرها چرخید
می شود چون باد بی هوش وزید
می شود با تو اوج قاف هم در نوردید
اما
بی تو سنگم
“تیپا خورده و مهجور”
ادامه شعر
این نامه را در قطار بخوان
باز کردی اگر چمدانت را
دنبال خاطره هایی نگرد که هرگز
نمی خواستی از تو جدا شوند
آن ها را من برداشتم
تا سنگین نشود بار ِتو
و جا باشد برای خاطرات جدیدت
ادامه شعر
زن پوست آبی داشت
مرد هم
پس مرد صورتش را پنهان کرد
همانگونه که زن
آن دو تمام زندگی شان را به دنبال آبی گشتند،
از کنار هم گذشتند
و هیچ گاه ندانستند
اکولالیا | #شل_سیلور_استاین
ترجمه از #مهسان_احمدپور
اعتراف میکنم
من واهمه داشتم
نه تنها از عشق،
بلکه از عاشق او شدن
که او رازی اغواکننده بود،
و در اعماق خویش آبستن اسراری بود که بر همگان فهم ناشدنی بود
و من از ناکام ماندن به سان کسان دیگر واهمه داشتم
ادامه شعر
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑