اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

دسته بندی اشعار شاعران اتریشی

گئورگ تراکل

سباستین در رویا

مادر نوزاد را برد در ماهِ سپید،
در سایه­ ی درختِ گردو و انگورِ کهن،
مست از نرمیِ خشخاش و ناله­ ی چکاوک؛
و خاموش
چهره ­ای ریشو خم شد بر او از سرِ دلسوزی

آرام در تاریکیِ پنجره؛ و خرت و پرت­های کهنه­ ی پدران
تباه می­ شد؛ عشق و ʼخیال­پردازیِ پاییزیʻ.

پس تاریک [شد] روزِ سال، کودکیِ غمبار،
که پسرک آرام پایین رفت در آب های سرد، پیشِ ماهی­ های سیمین،
آرامش و چهره؛
که او خود را چون سنگ پیشِ اسبانِ سیاهِ تیزپا افکند،
که ستاره­ اش در شبِ خاکستری به سراغش آمد؛

یا هنگامی که دست در دستِ یخزده­ ی مادر
غروب به گورستانِ پاییزیِ سنت پیتر رفت،
[و] لاشه­ ای نزار خاموش در تاریکیِ خوابگاه بود
و پلک­ های سردش را بر او گشود. 

ادامه شعر

گئورگ تراکل

غروب پاییز

غروبِ پاییز
روستای قهوه­ ای.
چیزی تاریک هنگامِ رفتن پیداست گاهی
بر دیوارهایی که هستند در پاییز،
پیکرها: مرد و زن، مردگان می­ روند
بسترِ آنها در اتاق­ های سرد اندازند.

پسران بازی کنند اینجا.
سایه­ های سنگین افتد به گندابِ قهوه­ ای.
کنیزکان می­ روند به گردِ آبیِ خیس و گاه
به چشم ببینندش، از آوازِ شب لبریز.

ادامه شعر

گئورگ تراکل

هلیان

در دقایق مجرد زهن 
دل انگیز است قدم زدن در آفتاب 
گذشتن از از پرچینهای عسلی تابستان 
صدای نرم قدم هایمان می پیچد در چمن؛ با این همه پسر خدا 
برای همیشه در مرمر خاکستری به خواب می رود. 

در شامگاهِ بهارخواب با شراب کهنه مست می شویم. 
هلوی سرخ وش از میان برگ ها می تابد 
موسیقی ملایم، خنده شادمانه 

دلفریب است آرام شب دشت تاریک 
چوپان ها و اختران سپید را ملاقات می کنیم. 
وقتی که پاییز سر رسیده 
روشنای تیز سوسو می زند در بیشه 
ما در امتداد حصارهای سرخ خموش پرسه می زنیم. 
و چشم هایمان درشگفت دنبال می کند پرواز پرندگان را. 
در شامگاه کف آب در کوزه های تدفین ته نشین می شود. 

ادامه شعر

گئورگ تراکل

به آنها که خاموش بالیدند

آه، جنون شهر بزرگ، آن گاه که در شام گاه 
صلب و سخت، درختان افلیج کنار دیوار سیاه اند. 
خیره می نگرد روح شر از میان نقابی؛ 
شبِ سنگی را نور در هم می شکند با تازیانه مغناطیسی. 

آه، زنگ ناقوس های شامگاه که انگار از ته چاه می آید 
فاحشه، که با رعشه های یخ زده بچه ای مرده به دنیا می آورد. 

غضبناک، قهر خداوند شلاق می زند بر سیمای او که تصاحب شده، 
طاعون سرخ، عطش، متلاشی می کند چشمان سبز را 
آه، خنده موحش طلا.

اما در غار تاریک، خاموش خونریزی می کند انسان 
منجی ابداع می کند از فلزات سخت.

گئورگ تراکل

در سفر

در شامگاه به تالار مرگ بردند غریبه را
بوی دلپذیر قیر، خش خش نرم درختان قرمز چنار؛
پرواز تار زاغچه ها؛ پاسبانی گمارده شد در میدان.
خورشید غروب کرده در ملافه های سیاه؛
همواره در رجعت است این شامگاه عتیق.
در اتاق مجاور سوناتی از شوبرت می نوازد دختر
لبخندش به آرامی ته نشین می شود در چشمه متروک
آه چه عتیق است تبار ما.
کسی پایین در باغ زمزمه می کند؛ کسی به خود وانهاده این آسمان تاریک را.
عطر خوشی دارند سیب های روی میز؛ مادربزرگ روشن می  کند شمع های طلایی را.

آه چه ملایم است این پاییز.
قدم های ما به صدا درمی آیند زیر درختان بلند تفرج گاه قدیمی نرمک نرمک.
وه چه موقر است رخسار یاقوت گرگ و میش.
آبی از قدم های تو سرچشمه می گیرد، چه رازآلود سکوت سرخ دهانت
محاط شده با ملالت برگ های خموده، طلای مکدر آفتابگردان های رو به زوال.

ادامه شعر

اینگه بورگ باخمن

پرواز شبانه

آسمان کشت‌گاه ماست،
شخم خورده به کار سخت موتورها،
در سیمای شب ،
به زیر فدا شدن رؤیاهامان

رؤیا دیده به جلجتا و بر هیمه‌های مرده سوزان،
به زیر سقف جهان که توفال‌های‌اش را
باد کنده و، برده و اینک باران، باران، باران،
میان ِ خانه‌ی ما، آن‌گاه که خفاش‌های کور
می‌چرخند در آسیاب‌های آبی.
چه کسی آن جا می‌زیست؟ دستان ِ چه کسی منزه بود؟
چه کسی افروخته شد در سیب
از روحی به ارواح دیگر؟

پناه برده به پر و بال پولادین، دستگاه‌ها
هوا را می‌کاوند، عقربه‌ها و اندازه‌گیرها
پهنای ابر را می‌سنجند، و عشق
می‌خراشد زبان از یاد رفته‌ی دل ما را:
کوتاه و بلند بلند … . تگرگ
ساعتی می‌کوبد بر طبل گوش ما
که به فال‌گوشی و پیروزی، روی می‌گرداند از ما.
ادامه شعر

اینگه بورگ باخمن

چوب و تراشه‌ها

ای کاش خاموشی بگیرم از زنبورهای سرخ
چرا که ساده است به جا آوردنِ آن‌ها.
شورش‌های امروزین
هیچ یک خطرناک نیستند.
مرگ همراه ِ قیل‌وقال
مقدر شده از روزگار دور.

زنهار حذر کن، از مگسان یک روزه و، از زنان،
از شکارچیان یک‌شنبه و،
مشاطه‌گان و، مردّدان و، خوش‌قلبان
و از تمام خوش‌نامان.

از دل جنگل پدیدار شدیم، با کنده‌های هیزم و گون در دست،
و آفتاب دیری بود بر نمی‌آمد.
گیجِ صفحه‌ی کاغذ بر اجتماع سطرها
دیگر نه ترکه‌ها را به جا می‌آورم
نه خزه را، تخمیر شده درون ِ مرکّب ِ تاریک،
نه واژه را، نگاشته در دل چوب،
درست و پرنخوت.
ادامه شعر

اینگه بورگ باخمن

زمان مهلت مانده

روزهایی‌ سخت‌تر در پیش است.
زمان مهلت مانده، تباهی‌پذیر به هر دم
در افق شکل می‌بندد.
باید که بی‌درنگ بند کفش خویش ببندی و
تازی‌ها را به سگ‌دانی ِ کشت‌گاه بازگردانی.
زیرا که اندرونه‌ی ماهی
سرد گردیده در باد.
چراغ پیچک‌ها کورسوزنان می‌سوزد.
نگاه خیره‌ی تو کورمال کورمال می‌گردد میان ِ مه:
زمان مهلت مانده، تباهی‌پذیر به هر دم
در افق شکل می‌بندد.

در فراسو محبوب ِ تو فرو می‌رود به ژرفای ماسه‌ها.
فراز می‌شود گردِ گیسوان مواج‌اش.
می‌شکند درون واژه‌هاش
فرمان می‌راند که خاموش باش،
او را میرا می‌یابد
ادامه شعر

اینگه بورگ باخمن و پل سلاناینگه‌برگ باخمن در ۲۵ژوئن ۱۹۲۶، هشت سال بعد از فروریختن امپراطوری اتریش، در کلاگنفورت به دنیا آمد. درمورد زادگاهش می‏نویسد: «می‏بایست آنجایی نبود یا همواره آنجا زندگی کرد تا بتوان چنین سرزمینی را بیش از یک ساعت تحمل کرد. به‌رحال دوباره نباید آنجا برگشت».باخمن از ۱۹۴۶ کار انتشار آثارش را شروع کرد. در دانشگاه فلسفه، روانشناسی و زبان آلمانی خواند. در ۱۹۵۲ به «گروه ۴۷» پیوست.
ادامه شعر

اینگه بورگ باخمن

همه چیز نابود شده است، نخستین‌شان شعر

همه چیز نابود شده است، نخستین‌شان شعر،
سپس خواب، و بعد هم روز،
و بعد هرچه به‌جا مانده از روز،
و آن‌ها که متعلق‌اند به شب.
آن‌گاه که دیگر
چیزی برای نابود شدن نماند،
چیزهای بیشتری نابود شدند، و باز هم بیشتر
تا آن‌جا که از هیچ هم کمتر برجای ماند، حتی خود من.
و آن‌گاه، تنها، تهی محض بود.

اکنون باید به ژرفنای درون پناه ببریم،
با تمام لحظه‌های نیامده و جاهای رفته در پیشِ روی؛
ژرف‌تر، در آن بدویتی که دیگر نه زمین وجود دارد و نه سرافکندگی.
تا آن جا که هنوز کرانه های بکر گسترده‌اند،
وسعت‌هایی بی‌کران، روشن و خاموش، در زیر چنگال کبوتران
مهیا برای ورود او، که دچار خاموشی عظیم گشته است.
ادامه شعر

کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×