غروبِ پاییز
روستای قهوه­ ای.
چیزی تاریک هنگامِ رفتن پیداست گاهی
بر دیوارهایی که هستند در پاییز،
پیکرها: مرد و زن، مردگان می­ روند
بسترِ آنها در اتاق­ های سرد اندازند.

پسران بازی کنند اینجا.
سایه­ های سنگین افتد به گندابِ قهوه­ ای.
کنیزکان می­ روند به گردِ آبیِ خیس و گاه
به چشم ببینندش، از آوازِ شب لبریز.

برای چیزی تنها میخانه­ ای­ است آنجا؛
آن کوچیده از ابرهای زرینِ تنباکو
ʼدرنگ می­ کند بردبارʻ به زیرِ تاق­ های تاریک.

اما همواره سیاه و نزدیک است چیزی ازآنِ خویش.
در سایه­ ی تاق­ های کهن می­ اندیشد مردِ مست
به ʼتا دورها کوچ­ کرده مرغانِ وحشیʻ