چشمان تو چون شب بارانی
کشتیهای من غرقه در آن
نوشته هایم در آن از خاطر رفتهاند
آیینهها حافظه ندارند
اکولالیا | #نزار_قبانی
چشمان تو چون شب بارانی
کشتیهای من غرقه در آن
نوشته هایم در آن از خاطر رفتهاند
آیینهها حافظه ندارند
اکولالیا | #نزار_قبانی
شراب ، دنبال شب اش می گردد
درد ، دنبال دانه ای انگور
و انگور
خاطره ی روزی که
از خوشه چیده شد
من هم سراغ
زنی به ظرافت قطره ای اشک
می گردم
زنی که به اندازهِ قطره ای
در شراب محو شده ست
ادامه شعر
از این شهر خواهم رفت
به نهرها سفری خواهم داشت
آب ها مرا به خود می کشانند
اگر شمار پرنده های کشته شده
که از سینه ام افتاده اند را
به حساب نیاوریم
سنگینی ِ هیچ باری، جز دلم را ندارم
حرفی نیست
این چهره ی من و این صورت شب
و در صدایم
سکوت خاطرات به گوش می رسد
با تلخی درونم در جاده ها
راه می روم
مدت هاست که راهم را از این شهر
جدا کرده ام
حتی اگر خسته هم باشم
سوار آن قطارها نخواهم شد
کسی در ایستگاه ها
منتظرم نباشد
ادامه شعر
نه به خاطر آفتاب، نه به خاطر حماسه
به خاطر سایهی بام کوچکش
به خاطر ترانهای کوچکتر از دستهای تو
نه به خاطر جنگلها، نه به خاطر دریا
به خاطر یک برگ
به خاطر یک قطره
روشنتر از چشمهای تو
نه به خاطر دیوارها -به خاطر یک چَپَر
نه بخاطر همه انسانها -به خاطر نوزادِ دشمنش شاید
نه به خاطر دنیا -به خاطر خانهی تو
به خاطر یقینِ کوچکت
که انسان دنیایی است
به خاطر آرزوی یک لحظهی من که پیشِ تو باشم
به خاطر دست های کوچکت در دست های بزرگِ من
و لب های بزرگ من بر گونههای بیگناه تو
چگونه روا داشتی که زبان تو
وحشی، رامنشده، رمیده
از حصار دندانگون
دستآموز گردد؟
کلمات را لیس میزند
همچون ببر که زخمهایش را
اما در قفسی کلید شده.
رسالتش، جوشش ناگاه
در خون خویش
غرّشی در آستانهٔ انفجار
ادامه شعر
مرگ
مرا در کام خود فرو خواهد برد
عشق در آخرین نگاه
با موجی از درد
و رهایی
شبیخون خواهد زد بر حواسم
انس خواهم گرفت به آن
به اندازه ی زندگی
همهی دار و ندارم خواهد شد
برای همیشه از آن من
هیچکس آن را غصب نتواند کرد
مرگ،دربندم نخواهد کشید
ادامه شعر
ترانه ی قدیمی با صدای تازه
هر عشق تازهای قاتل است!
بی آن که دستش بلرزد
همهی عشقهای پیشین را میکُشد
آه باچه لبخند معصومی
خنجر فرود میرود بر پشت!!
اولین و آخرین و یگانهترین عشق.
همه جا شریک جرم دارد:
در اتوبوسی که دیر میرسد
در رگباری ناگهانی
و هزارگوشه و کنار دیگر
انگیزهی جنایتش آزادی ست!
ادامه شعر
نشسته در برابر یکدیگر
سخن می رانیم حول و حوش
نکته اصلی:
اگر از سوی دیگر عملا
چه کسی حقیقت را می گوید؟
کلمات یا سکوت
نگاه یا صدا
دست یا اشاره
آرامش یا اضطراب
دوری یا نزدیکی
ادامه شعر
هراسناک تر از نابینایی
دیدن است.
با دو چشم باز،
که چه بر سر سرزمینمان می آید!
اکولالیا | #بلاگا_دیمیتروا
چە بوی گندیست نگاە کردن بە تاوان خودم
کە خود بوسە بر سینە آتش میزنم
و خود نیز سرِ خودم را میبُرم!
جگرم را با چنگالهایت بیدار کن
نوشتەهایم در مرز رشوە هست و تو نمیدانی.
تو در کنار آشیانەام،
من از برای تو آمدم و تو نیامدی ای انقلاب شرمسار!
چە زیبا لب بە سخن میگُشاید مرثیە شعرم
کە خون استفراق میکند و سرازیر میشود
سرازیر و سرازیر
و آن هنگام بە رخت و خوابت میرسد ای پارتیزان من!
چقدر تلخرویی ای معشوقەِ من
بیا و آرام آرام خودت را خالی کُن بر روی سینەهایم!
ادامه شعر
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑