ناگهان بُغضی از درونام برمیخیزد و گلویام را میفشارد
ناگهان نوشتهام را ناتمام میگذارم و از جا میپرم
ناگهان در سرسرای هُتلی، خواب میبینم
ناگهان درختی در پیادهرو به پیشانیام میخورد
ناگهان گرگ نومید و خشمگین و گرسنه رو به ماه زوزه میکشد
ناگهان ستارهها روی تاب باغچهای فرود میآیند و تاب میخورند
ناگهان مُردهام را در گور میبینم
ناگهان در مغزم آفتابی مهآلود
ناگهان به روزی که آغاز کردهام چنان چنگ میاندازم که گویی هرگز پایان نخواهد یافت
و هر بار تویی که پیش چشمام میآیی.