خستهام از زندگی
و نیرنگِ آرزوها
وقتی که در جدالِ جان
مغلوبشان میشوم
و روز و شب
دیدگانم را میبندم و
گهگاه
غریبانه
چشم میگشایم.
ظلماتِ زندگیِ هر روزه نیز
تیرهتر است
چندان که در پسِ صاعقهی رخشانِ پاییز
تاریک میشود
و تنها
مُژگان طلاییِ ستارگان
به مانندهی ندایی صمیمانه
میدرخشند.
و آنقدر بیکرانیِ آتشها زلال است
و آنقدر این ورطهی اثیری نزدیک است