شاید رویِ زمین عشقی نباشد
جز آنچه که ما آن را تَخَیُّل می کنیم.
که روزیِ خواهیم داشت
آن را
و به آن دست یابیم.
توقف نکن_
به رقصیدن ادامه ده،
ای عشق،
ای شعر.
حتی اگر مرگ باشد
برقص
به خود گفتم
شب را تا صبح بیدار خواهم ماند
برای نوشتن
اما چه بگویم وچه بنویسم؟
غرق در کوشش نوشتن، سفیدی کاغذهایم را با سیاهی مرکب می آلودم
می نوشتم
پاک می کردم
ودیگر بار از نو شروع می کردم
اما باز هم هیچ، دیگر چیزی نیست .
چیست که مرا تغییر داده است؟!
به کجا؟
چگونه آن همه چیزهایم را به پنهانی سپرده؟!
خواب است مرا در برگرفته؟
نه زمان رخت است و نه زمین خواب
درختان عشق برهنه اند
ومکانی که عشق خواهان آن بود همچنان بدون پوشش است
آیا، شب خواب های رویایی اش را بیدار نموده است؟
وهمچنان در خیابان آفتاب دوان دوان راه می پیماید.
بگمانم که این خورشیدگانی که در مدار عشق خمیازه کنان هستند
چیزی جز زخم هایی بر زمین نبوده اند.
آوازی خواهم خواند برای این مکان روشن .
باتکه های باقی مانده از عاشقانی که بر من سبقت نمودهاند
این هستی چیزی نیست جز فضایی گشوده برای خوانندگی
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑