من اگر بمیرم
چهکسی میفهمد این صدایی که مُرده
صدای من بودهست
من اگر بمیرم
چهکسی میفهمد این جایی که بودهام
همیشه اعماق بودهست
همیشه دور بودهست
من اگر بمیرم
چهکسی میفهمد دوست داشتهام
باد را در آغوش بگیرم
من اگر بمیرم
چهکسی میفهمد این صدایی که مُرده
صدای من بودهست
من اگر بمیرم
چهکسی میفهمد این جایی که بودهام
همیشه اعماق بودهست
همیشه دور بودهست
من اگر بمیرم
چهکسی میفهمد دوست داشتهام
باد را در آغوش بگیرم
دستت را تکان میدهی
مثلِ همیشه.
میخواهی ببینی ساعت چند است
ولی ساعتی به دستت نبستهای
ساعتت را بردهاند
مثلِ خیلی چیزهای دیگر
دستت را تکان میدهی
با اینکه ساعتی به دست نداری.
با اینکه قراری با کسی نداری.
با اینکه کاری برای انجام دادن نداری.
چای نوشیدیم و
سیگار کشیدیم و
شب را به خنده صبح کردیم
امّا سرپناهی نداشتیم
تختمان زمین بود و
ملافهمان آسمان.
چه میگفتیم
وقتی زمستان
در قلبمان خانه کرد؟
سیگار میکشیدیم و
برای همدیگر از تبعیدگاه میگفتیم
از رسمها
از آیندهی دستها
از گذشتها.
راه چه طولانی بود
از پا افتادم
گاهی از پا که میافتی
تن میدهی به خستگی
میایستی و میگویی: رسیدم
کجا رسیدی؟ میگویی: فهمیدم
چرا فهمیدی؟ خب، بله، شاید این را فهمیدی
که هیچکس هیچوقت به هیچجا نمیرسد. حقیقت این است
ولی حقیقت را نمیگویی. در جیب پالتو مخفیاش میکنی
کنار دستت، کنار سکوتت، کنار خستگیات
تنهایی تلفنیست که زنگ میزند مدام
صدای غریبهایست که سراغ دیگری را میگیرد از من
یکشنبهی سوتوکوریست که آسمان ابریاش ذرّهای آفتاب ندارد
حرفهای بیربطیست که سر میبرد حوصلهام را
تنهایی زلزدن از پشت شیشهایست که به شب میرسد
فکرکردن به خیابانیست که آدمهایش قدمزدن را دوست میدارند
آدمهایی که به خانه میروند و روی تخت میخوابند و چشمهایشان را میبندند امّا خواب نمیبینند
آدمهایی که گرمای اتاق را تاب نمیآورند و نیمهشب از خانه بیرون میزنند
ادامه شعر
جای دوری نرفتهاند مردهها
ماندهاند همین جاو
در سکوت
تماشا میکنند ما را
هر قدمی که برمیداریم
برمیدارند و
هر غذایی که میخوریم
میخورند و
هر جملهای که میگوییم
میگویند و
هر شب که میخوابیم
بیدار مینشینند و
ادامه شعر
تا نامهات برسد
از اینجا رفتهایم
شاید نامهات درست لحظهای برسد
که از اینجا میرویم
نمیتوانیم صبر کنیم.
از هرجا که بیرون میزنم
نامهات میرسد همانجا
اینبار میخواهم کمی صبر کنم
لحظهای فقط
آنقدر که این نامه را بگیرم
دو خط هم جواب بنویسم
نمیتوانیم صبر کنیم.
ادامه شعر
خانهها با آدمها میروند
با اسباب و اثاثشان
با پردههایشان.
نوبت ما که میرسد
پیدایشان میکنیم و
خاکشان را میگیریم و
بعد سالها
ادامه شعر
درِ این اتاقها را
یکییکی باز میکنیم و
سرک میکشیم
از اتاق سفید میرسیم
به اتاق صورتی
از اتاق سبز میرسیم
به اتاق سیاه
از آبانبار قدیمی میرسیم
به صندوقخانهی مادربزرگ
من این درها را تنها برای تو باز کردهام
من این ستارهها را تنها برای تو پشتِ پنجره جمع کردهام
من از سایه تنها برای تو میگویم
سایهای که بزرگ و بزرگتر میشود روی دیوار
وقتی چراغ روشن میشود
من از نور تنها برای تو میگویم
نوری که از سقف میتابد و پلّهها را روشن میکند
پلّههایی که بالا میروند
پلّههایی که پایین میروند
چیزهای دیگری هم در این اتاق هست که تنها برای تو میگویم
مثلاً دستی که زیرِ چانه مینشیند و غصّه میخورد
مثلاً لبخند پریدهرنگی که پشت لیوان آن محو میشود
مثلاً سری که درد میکند و اشک به چشم میآورد
مثلاً پوستِ پرتقالی که عطرش بینی را پُر میکند
ما مست از سخنانی هستیم که هنوز به فریاد در نیاورده ایم
مست از بوسه هایی هستیم که هنوز نگرفته ایم
از روزهایی که هنوز نیامده اند
از آزادی که در طلبش بودیم
از آزادی که ذره ذره به دست میآوریم
پرچم را بالا بگیر
تا بر صورت بادها سیلی بزند
حتی لاک پشت ها هم هنگامی که بدانند به کجا می روند
زودتر از خرگوش ها به مقصد می رسند
ادامه شعر
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑