نبرد خاموش غروب
در حومههای دوردست،
جراحتی کهنه از نبردی ابدی در آسمان؛
پگاههای نزاری که به سویمان دست میکشند
از ژرفنای دوردست فضا
چنان که از ژرفنای زمان،
باغهای سیاه باران، ابوالهول یک کتاب
که از گشودنش بیم داشتم
و تصاویرش هنوز میچرخند در رؤیاهایم،
سرگشتگی ما و آن چه میتابانَد
ماهتاب بر مرمر،
درختانی که سر به فلک میسایند استوار
چون خدایانی آرام،
شامگاه دیدار و غروب انتظار،