تو از این دشتِ خشکِ تشنه روزی کوچ خواهی کرد و
اشکِ من تو را بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسردهست.
دلت را خار خار ناامیدی سخت آزردهست.
غم این نابسامانی همه توش و توانت را زتن بُردهست!
تو با خون و عرق، این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفانِ بنیانکن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک، دل بر کندن از جان است!
تو را با برگبرگِ این چمن پیوندِ پنهان است.
تو را این ابر ظلمتگستر بیرحم بیباران،
تو را این خشکسالیهای پی در پی،
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران،
تو را تزویر غمخواران،
ز پا افکند!
تو را هنگامۀ شوم شغالان،
بانگ بیتعطیل زاغان،
در ستوه آورد.