یکباره برگشته بودند
همهی بارهایی که تو را دیده بودم.
ایستگاه شلوغ بود و من از همهی واگنها پیاده شدم
چون لشگری تشنه
که ناگهان
رودخانهاش را پیدا کند
یکباره برگشته بودند
همهی بارهایی که تو را دیده بودم.
ایستگاه شلوغ بود و من از همهی واگنها پیاده شدم
چون لشگری تشنه
که ناگهان
رودخانهاش را پیدا کند
دستانِ محبوبهام
چون بالهای قو
در میانِ موهایم غوطه میخورند
مردمانِ جهان
نغمهی عاشقانه میخوانند
به تکرار.
من هم زمانی
نغمهی عاشقانه میخواندم
اکنون نیز
همانها را آواز میکنم
از همین روست که کلامِ نافذ
از اعماقِ سینه
با مِهر
سر ریز میکند.
بر بلندای درد ایستاده ام،
سیاه مست تنهایی خویش
و باد را شبانی می کنم…
تمامی سرمایه ام بغض است و اندوه
که آنها را-
در زمان حکومت « حضرت هیچ»،
با طراوت جوانی ام تاخت زده ام.
اینک بر آنم
تا در دردهای تبعیدی ام
پری بشویم
که دوگانه ی هجرت را
از خون وضویی باید!
در تابوت روشن آیینه
می نشیند تصویر زن!
رد پای چابک سواری
که با شتاب رانده است،
دیری است،
بر شیار مورّب گونه هایش پیداست.
آب
با صدای یکنواخت،
قلیا و کف را می شوید.
جوراب تا شده ی مردانه،
در میان رخت های تور
زنانگی ساکن را
به غارت می برد.
من صدایش را شنیدم،
کلاغ بود که مرثیه میخواند
و پرهایش ادامهی شب بود
و شب آن رودخانهی جاری بود
که رخت سوگواران را در نیل فرو میبُرد.
و هم در آن هنگام بود
که درد
قلّادهای
برگردنم میبست
خاکستری، خاکستری، خاکستری
صبح، مِه، باران
اَبر، نگاه، خاطره
در من ترانهای نبود، تو خواندی
در من آینهای نبود، تو دیدی
ریشهای بودم در خوابِ خاکهای مُتُبَرک
بیباران، در نگاه تو سبز شدم
برقی از چشمانت برخواست، نگاهم بارانی شد
گونههایت خیسِ باران، چشمهایت آفتابی
گرگها میزایند، برهها را دریابیم
تو، با چشمانت مرا بنواز
چوبدست چوپانیم سلاحی کارگر خواهد شد
ادامه شعر
دلم که برای تو تنگ میشود
خلبانان جتهای جنگی
بمبهایشان را خوشهای میریزند
و گلهای روی پیراهنم…
دلم که برای تو تنگ میشود
زندان بان زنی را صدا میزند
که سالها پیش مردی را دو ست داشته است
و سالهای بعد زندان را
این منظره باغ گل و بر منظر کاشی
حال لب خندان من و چون تو نباشی
خوبم که بگویی بخوری بغض خودت را
یعنی سر پا هستی و در خود متلاشی
من مثل همان لحظه ی بارانی ابرم
جوری , که به دل رازی و از چشم چه فاشی
می خندی اگر در دل تنهایی و با خود
از یاد نرفته حس آن عشق یواشی
محبوب جهانی سخنم داد اثرش را
دل سنگ و لطیف از هنر سنگ تراشی
چمدانی از ابر
برای سرسختیِ مردی که
رو در روی باد ایستاده است
و اراده ای از کوه
برای کفشهایش
که از رفتن کوتاه نمی آید!
رو در روی بارانها و توفانها
در نبردی نابرابر
به راه زده ام،
باد کلاهم را بر می دارد
شالم را می دزدد
و جاده ها ، مثل کلافِ سر در گُم
به پَرو پایم می پیچند
تا عاقبت مرا
از پا بیندازند.
چقدر ساکن است
این اتاق مُهوَّع
آنجا که در تخت
یک زن لمیده میان دو عاشق
زندگی و مرگ
و هر سه پوشیده با شمدی از درد
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑