بیا مثل باران هوایی شویم
پر از لحظه های رهایی شویم
ازاین تیرگی خسته شد قلب ما
بیا عازم روشنایی شویم
وفادار باشیم با یکدگر
که تا دشمن بی وفایی شویم
سکوت من وتو پر از نیستی است
صدایی پراز هم صدایی شویم
بیا مثل باران هوایی شویم
پر از لحظه های رهایی شویم
ازاین تیرگی خسته شد قلب ما
بیا عازم روشنایی شویم
وفادار باشیم با یکدگر
که تا دشمن بی وفایی شویم
سکوت من وتو پر از نیستی است
صدایی پراز هم صدایی شویم
صبح می آید، مرا جان می دهد
شعرهایم، بوی باران می دهد
صبح آمد تازه تر از بوی گل
رونمایی می کنم از روی گل
صبحِ ما ، سرشار حس بودن است
جاده های عشق را پیمودن است
شب به عمر خویش، پایان می دهد
زیر پای لحظه ها جان می دهد
صبح آمد، باز کن دروازه را
عاشقی کن این حضور تازه را
در شنبه ترین روزِ جهان از تو سرودم
تا جُمعه ترین ثانیه همراه تو بودم
یک هفته پر از هلهله ی نام تو گشتم
یک هفته پراز وسوسه گردید وجودم
گرچه دل تو سختتر از سختترین بود
راهی به دماوندترین کوه گشودم !
از پنجره ی اشک به قلبِ تو رسیدم
آیینه تَرَک خورد به هنگام ِ ورودم !
ادامه شعر
میان ورق های سیاه
تمامم را می جویم
کورمال کورمال
تکه هایم را می دوزم
پاهایم را بر گردنم
دستتانم را بر شست پایم
سرم را بر شانه ام
هیولایی که در من
در انزوا نشسته
سخت و زمخت ناخن می کشد
بر دیواره های جسم
گوشت پشتی که درونم زندانی ست
زشت و کوتاه قد و خمیده
صورتی چروکیده
گاه گاهی تکه هایم را می شکافد
ادامه شعر
چه زیبا بود اگر یک دم
نگاهم را تو می دید
زخلوتگاه احساسم غم را
زود می چیدی
چه زیبا بود اگر با هم رفیق
عشق می بودیم
و می گفتیم تا دنیا هست
کنار هم خشنودیم
دستتانت پر از امید
ادامه شعر
صدایم بالا نمیآید دِلّا
باید بروم
که کار کنم
پولش را بدهم نان بخرم، سیگار بخرم
آب هم حتا باید بخرم
بعد لابد دوباره نانم را بدهم خرج سیگار
تو میگویی میمیرم از این همه دود؟ چند روز دیگر؟
تو که قدیسه نیستی دِلّا
یعنی میخواهی بگویی تو، تویِ این شهرِ همیشه خراب،
لای جرز نرفتهای؟
اصلا همین پِپِر را میبینی؟ عصر به عصر روی تپههای دوده زدهی کنار ریل چای مینوشد؛
توی فنجان های گل بنفشهای که
پسر برادرش از پاریس فرستاده بود؛
لب پَر شدهاند اما سلطنتیاند،
بوی خاطرات نجیب زادگیاش را میدهند.
ادامه شعر
تو در چشمانت یک چیزهایی داری
دوتا چشم قهوه برای فنجان ام
دوتا کبریت برای سوختنم
دوتا اسب ابلق
برای رمیدنم
دوتا فانوس آبی
برای زورق در طوفانم
دوتا رز سرخ و سفید
برای این که من یکی سفید اش را پیش از بوسیدنت
یکی سرخ اش را
بعد از بوسیدنت به تو بدهم!
تو
در
چشمانت
یک صندوقچه ی گنج داری.
بانوی من
از کدام دریا آوردی!؟
ای که چشمان عزلخوان و مورّب داری !
بیشتر از غزلِ « سایه » مخاطب داری
چشم تو مستیِ صد جامِ پیاپی دارد
تو که لبهایی از انگور، لبالب داری !
چشمِ تو، شرح جهانهای موازی ست مرا
بیشتر از کُتُبِ فلسفه مطلب داری
پیش زیبایی ناب تو معذّب هستم
بس که چشمانِ پراز شرم و مودّب داری
ادامه شعر
مرا ببوس
بگذار دنباله ی این شعر را
روی لبهای تو
ادامه دهم
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑