و باز شد در و مردی خزید در باران
و باد بوی تنش را وزید در باران
دوباره عقربه ها را عقب کشید و نشست
و پله پله تنش را کشید در باران
برهنه روی نفس های باد می رقصید
سیاه گیسو و رقصی چو بید در باران
سکوت و بُهت عجیبی ز پیکرش گُل کرد
و تَن تَتَن، تَن خود را شنید در باران
جدا از این من و ما بود و هرچه بود و نبود
نگاه گم شده ای ناپدید، در باران
تنی به آب زد و زیر آسمان گُم شد
و زیر پیرهنش، آرمید در باران
ادامه شعر