اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

دسته بندی اشعار شاعران دیگر (صفحه 13 از 16)

در باران

و باز شد در و مردی خزید در باران
و باد بوی تنش را وزید در باران

دوباره عقربه ها را عقب کشید و نشست
و پله پله تنش را کشید در باران

برهنه روی نفس های باد می رقصید
سیاه گیسو و رقصی چو بید در باران

سکوت و بُهت عجیبی ز پیکرش گُل کرد
و تَن تَتَن، تَن خود را شنید در باران

جدا از این من و ما بود و هرچه بود و نبود
نگاه گم شده ای ناپدید، در باران

تنی به آب زد و زیر آسمان گُم شد
و زیر پیرهنش، آرمید در باران
ادامه شعر

رد پای غزل

سکوت بود و تماشایِ رد پای غزل
دلم گرفت نوشتم کمی برای غزل

گرفته بوی تنت را تمامِ طول مسیر
از ابتدای غزل تا به انتهای غزل

زبانِ حال دلم را کسی نمی فهمد
به جزء نگاهِ پریشان و آشنای غزل

تمام مردم این شهر، کور کر بودند
که باز هم نشنیدند، های های غزل

بگو به مطرب مجلس که برندارد ساز
هوای میکده پر گشته از صدای غزل

زدم به سینه ی دریا دراین سیاهی شب
سپرده ام دل خود را به ناخدای غزل

دوباره می زند انگار دست و پا این دل
برای آنکه بگیرد کمی هوای غزل

غروب گشته و باید دوباره برگردیم
پر از سکوت و پر از نانوشته های غزل

اکولالیا | #امیر_وحیدی

تفنگ شانه می خواهد

تفنگ شانه می خواهد
-چون من
که تکیه کند
گلوله می رقصد
– چون من
در راه تا برسد
و اشک و گلوله هر دو شانه ای را می لرزانند
عشق و جنگ
هر دو به یک مقصود می رسند
آنکه شلیک می کند
ناگزیر
یک چشم را باز می گذارد
اما
آنکه عاشق می شود
هر دو چشمش را می بندد

آدم برفی

تو آدم برفی بودی با صورتی
بی روح
و چشمانی
که به سیاهی شب
باز می شدند

روزهای برفی
حرف از ماندن می زدی
روزهای آفتابی
حرف از رفت

اکولالیا | #آرزو_نوری

درد فراق تو

خودم را به چیزهای بسیاری شبیه کردم
تا در فراق تو
شعری تازه بگویم
اما برعکس شد
همه ی آن چیزها شبیه من شدند
و درد فراق گرفتند

اکولالیا | #علیرضا_روشن

کجا دلتنگی کسی را کشته است؟

کجا دلتنگی کسی را کشته است؟
با کدام خنجر آبدیده؟
دلتنگی قاتل نبوده هیچوقت
دزدی ست گردنه گیر
در لحظه هایی که فکرش را هم نمی کنی
کمین می کند
و چنان به تاراجت می برد
که خزان
درخت تابستان را
آنگاه
تو
من
ما
همگی
آرزوی مرگ می کنیم

تنهایی

نگاه کن که اسیرم، اسیر تنهایی
قسم به شعر، ندیدم نظیر تنهایی

من و هجومِ غزل ها و بی کسی در باد
غروب زخمی شهر و مسیر تنهایی

همیشه طرح نگاهم، سیاه می افتاد
همیشه چشم و دلم بود، گیر تنهایی

امیر کشور دردم که در مقابل دل
دوباره تکیه زدم بر سریر تنهایی

بهار، پشت نفس های شهر می پوسید
و سوخت خاطره ها در کویر تنهایی

فرار می کنم و آسمان به دنبالم
نشسته بر پر و بالم، حریر تنهایی

کنار نعش من امشب، قشنگ می رقصی!!
به نغمه های طربناکِ پیر تنهایی

هزار بار پریدم… نرفته افتادم
نگاه کن که منم، سر به زیر تنهایی

اکولالیا | #امیر_وحیدی

برای سکوتت این خانه کوچک است

برای سکوتت این خانه کوچک است
دنیا برای کلماتت حجم کمی است
رقصت در آغوشم نمی گنجد
سمفونی تنفس تو را سازهای ناشناخته ای نواخته اند..
دیوارها را از این خانه بردارند
مرزها را از دنیایی که در آن نفس می کشیم
رها نمی شویم
برقص
بگذار دیوارهای ناپیدایی فرو بریزند که آزادی ما را محبوس کرده اند!
تکلم کن
باکلماتی که سازها نمیشناسند
نظم واژه ها را به هم بریز
مگذار این همه بند مجابمان کند
به سکوتی که از صدای تو خالی است
و از پاسخ من
نامم که بر چله ی صدای تو می نشیند
تهدید جهان است
به اشتیاقی که مرز نمی شناسد
و شوق کودکانه من به شنیدن آن صدا
کلاغ ها را
از شاخه های سپیدارمان می پراند

برای من باشی

دلم خوش است همیشه برای من باشی
چه فرق می کند اصلا؟!… خدایِ من باشی

درست پشتِ همین بیت ها، قدم بزنیم
غزل غزل بنویسم، صدایِ من باشی

و بعد بویِ تنت را بریز تویِ اتاق
نَفَس بگیرم و قدری، هوای من باشی

غریبگی نکنی با بهانه های دلم
در این سکوت، کمی آشنای من باشی

غروب ها بنشینم تِراس و با گیتار
وبعد یک نخِ سیگار، چای من باشی

مرا ندیده نگیری و نگذری از من
میان دلهره هایم، عصای من باشی

چه جای واهمه از پنجه های طوفان است؟!
چه جای ترس؟؟!… اگر ناخدایِ من باشی

همیشه جای تو بودن برایِ من خوب است
نمی شود که همیشه، تو جایِ من باشی

به این امید، سر از پا نمی شناسم باز
که ابتدایِ من و انتهایِ من باشی
حدیثِ عشق تو پایان ندارد انگاری!!
بیا… بیا که کمی، ماجرایِ من باشی

کجایِ این غزلم لَنگ می زند این بار؟!
چه خوب می شد اگر، پا به پایِ من باشی

اکولالیا | #امیر_وحیدی

گُم می شد

غروب بود و زنی بی قرار، گُم می شد
میان کوچه کسی در غبار، گم می شد

چقدر آمدنت دیر می کند این بار!!
واسب قصه ی ما، بی سوار، گم می شد

میان ماندن و رفتن، دو بیت… فاصله بود
و بیت بعد… که قبل از فرار، گم می شد

تمام خاطره ها را، شمُرد و بعد از آن
شبیه خاطره ای بی مَزار، گم می شد

چقدر قافیه گم شد در آن سکوت غریب!!
به روی دامن سرخش، انار، گم می شد

نوشت پشت دو تا پلک های بارانی
و ذره ذره تنش روی دار، گم می شد

تبر گرفته به دوش و عجیب می آمد!
و در برابر چشمش، بهار، گم می شد

سرود یک غزل از روزهای دلتنگی
میان هق هق و شعرش، سه تار، گم می شد

کجاست مردی فردین و داش آکُل ها؟
که پهلوان تو در لاله زار، گم می شد

به ذهنِ تیر و کمان ها گذر نکرد آن روز
غزال خسته که قبل از شکار، گم می شد

تمام قافیه ها را گذاشت در چمدان
که قبل مصرع آخر، قطار، گم می شد

اکولالیا | #امیر_وحیدی

Olderposts Newerposts

کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×