و باز شد در و مردی خزید در باران
و باد بوی تنش را وزید در باران

دوباره عقربه ها را عقب کشید و نشست
و پله پله تنش را کشید در باران

برهنه روی نفس های باد می رقصید
سیاه گیسو و رقصی چو بید در باران

سکوت و بُهت عجیبی ز پیکرش گُل کرد
و تَن تَتَن، تَن خود را شنید در باران

جدا از این من و ما بود و هرچه بود و نبود
نگاه گم شده ای ناپدید، در باران

تنی به آب زد و زیر آسمان گُم شد
و زیر پیرهنش، آرمید در باران


سلام کرد به قابی که سرد و خالی بود
گلوی خاطره ها را بُرید در باران

تمام زندگی اش را گذاشت در بیتی
و شاه بیتِ دلش را ندید در باران

فقط به حکم غزل، پا گذاشت در بیتم
و چکه چکه غزل را، چکید در باران

تنش بدون سرش، عاشقانه می رقصید
فرشته ای شد و ناگه پرید در باران

مفاعلن فعلاتن، چکید بر سَرِ شعر
شکست پُشت غزل را، خمید در باران

زمان دفن غزل را درست یادم نیست
که ناگهان غزلی آفرید در باران

اکولالیا | #امیر_وحیدی