همه
لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد
آی عشق آی عشق
چهره ی آبیت پیدا نیست
و خنکای مرهمی
بر شعله ی زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون
ادامه شعر
همه
لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد
آی عشق آی عشق
چهره ی آبیت پیدا نیست
و خنکای مرهمی
بر شعله ی زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون
ادامه شعر
میوه بر شاخه شدم
سنگ پاره در کف کودک
طلسم معجزتی
مگر پناه دهد از گزند خویشتن ام
چنین که
دست تطاول به خود گشاده منم
بالا بلند
بر جلوخان منظرم
چون گردش اطلسی ابر
قدم بردار
از هجوم پرنده ی بی پناهی
چون به خانه بازآیم
پیش از آنکه در بگشایم
بر تخت گاه ایوان
جلوهای کن
با رخساری که باران و زمزمه است
چنان کن که مجالی اندکک را در خور است
ادامه شعر
خودم را کرده ام گم من در این عالم حواسم نیست
دگر از کس نمیترسم من از عالم هراسم نیست
یکی آمد کنار من چنین گفتا که هستی خاص
بگفتم من به او این خاص بودن از لباسم نیست
اساس و پایه ی من را هر آنکس دید ویران ساخت
شدم ویرانه و دیدم که در عالم اساسم نیست
از آن روزی که در گلزار با خاری نشستم من
به خاری من شدم وابسته و دیدم که یاسم نیست
چنان بیزارم از آنی که بهرش کارها کردم
ولیکن هرگز او لایق بر این کار و سپاسم نیست
بیفتادم ز پا روزی و لبخندی بدیدم من
از آن آدم که حتی لایق یک التماسم نیست
عاشقان به طعنه
روز جمعه را صدا میکنند
صدای عاشقان را میشنوم
در انتهای کوچهی بنبست
به عاشقان میرسم
مهمانان در هنگام خداحافظی
می گویند : عاشقان در یک غروب آدینه
به خواب رفتند
هنوز کسی آن ها را
ادامه شعر
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از دورن خسته ی سوزان
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ی فریاد
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقشهایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هایی را که پروردم به دشواری
ادامه شعر
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندند
قفل افسانهایست
و قلب
برای زندگی بس است
ادامه شعر
تشنهام امشب , اگر باز خیال لب تو
خواب نفرستد و از راه سرابم نبرد
کاش از عمر شبی تا به سحر چون مهتاب
شبنم زلف ترا نوشم و خوابم نبرد
روح من در گرو زمزمهای شیرینست
من دگر نیستم , ای خواب برو , حلقه مزن
این سکوتی که تو را میطلبد نیست عمیق
وه که غافل شدهای از دل غوغائی من
میرسد نغمهای از دور بگوشم , ای خواب
مکن این نغمه جادو را خاموش , مکن
زلف , چون دوش رها تا بسر دوش مکن
ای مه امروز پریشانترم از دوش مکن
ادامه شعر
از پشت پنجره
پیداست
مبلهایی که
ملافهی سفید
رویشان کشیده شده
و
زنی که دیگر
به این خانه باز نمیگردد.
سرشاری از احساس ای پاریس بارانی
وقتی که از آرامش و از عشق میخوانی
در روزهایت چکه چکه میچکد خورشید
شبهای تو چون تکّههای روز نورانی
با رقص نور و شور آدمها سرت گرم است
“ایفل” برایت صحنه را کرده چراغانی
در تو هزاران چون ونوس غرق تماشایند
سرشاری از استوره های ناب یونانی
درپیش چشم عاشقان، جاری ست رود سِن
هر آدم عاشق می شود اینجا به آسانی!
ادامه شعر
من درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیر آتش در جانم پیچید
سر تا سر وجود مرا گویی چیزی بهم فشرد
تا قطره ای به تفتگی خورشید جوشید از دو چشمم
از تلخی تمامی دریاها در اشک ناتوانی خود ساغری زدم
آنان به آفتاب شیفته بودند زیرا که آفتاب تنهاترین حقیقتشان بود
احساس واقعیتشان بود
با نور و گرمیش مفهوم بی ریای رفاقت بود
با تابناکی اش مفهوم بی فریب صداقت بود
ای کاش می توانستند از آفتاب یاد بگیرند
که بی دریغ باشند در دردها و شادیهاشان حتی با نان خشکشان
و کاردهایشان را جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند
ادامه شعر
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑