همین که می دانم
کسی شبیه تو نیست
چقدر دلهره آورتر از
نبودن توست
اکولالیا | #عباس_معروفی
همین که می دانم
کسی شبیه تو نیست
چقدر دلهره آورتر از
نبودن توست
اکولالیا | #عباس_معروفی
می خواهم به حرف هایت گوش کنم
لب هایت نمی گذارد
اکولالیا | #علیرضا_روشن
چقدر گفتم حال همهی ما خوب است و باز
تو حتی باورت نشد
خب راستش را بخواهی
آن روز باد میآمد
من هم دروغ گفته بودم به آسمان
یعنی گفته بودم خوبیم، حالمان خوب است
اما تو عاقلتر از آنی که باورت شود
حالا دیدی تا تنفس گرم ستاره
چند بوسه بدهکار دنیا بودیم؟
با توام
یک وقت نروی به پروانهی نازنین
از آوازهای پاییزی چیزی بگویی،
به خدا من زندهام هنوز
من تا هفت مرگ و
هفت کفن از خواب این جهان … نخواهم رفت
مگر ما چقدر بدهکار این لحظهایم؟
گریه نکن عزیزم
بابای غمگین تو
تا بازآمدن آن پرستوی خسته
به خواب نخواهد رفت
اکولالیا | #سیدعلی_صالحی
در سایه ی مرطوب چرکین سیاه من
در این شب بی مرز
مردی ست زندانی
نوری ست سرگردان
در مرگ من آن سایه در خود رنگ می بازد
هر سایه موجودی ست
کز نور در خود نطفه می سازد
آنگاه می میرد
من دیده ام
مردی که روزی سایه اش درپیش پایش مرد
نور پلیدی سایه اش را خورد
در روح من تصویر کم رنگی
پیدا و پنهان می شود هر دم چون سایه ای بیمار
در آب های تار
تصویر می خواند
من مردگان را دوست می دارم
آنها نمی میرند هرگز ، چون
از همدگر بیگانه می باشند
سرگشتگان
بی سایه می باشند
در این شب بی مرز
در این شب لبریز از اندوه
باران نرمی شیشه را می شوید ، آرام
تک سایه ای حیران و سرگردان
پاشیده بر دیوار
دیوار می ریزد فرو آوار
آوار
احساس من ، احساس بیمار
اکولالیا | #نصرت_رحمانی
دلم گوزن تیر خورده ای
که در پنهان جای دره
ماغ می کشد
دیگران می شنوند
من اما
جان می کنم
اکولالیا | #علیرضا_روشن
دیگر با صدای بلند نمی خندم
با صدای بلند حرف نمی زنم
دیگر گوش نمی دهم
به صدای باد
دریا
پرنده
پاواروتی
پاورچین پاورچین می آیم و
می روم
بی سروصدا زندگی می کنم
تو در من به خواب رفته ای
اکولالیا | #رسول_یونان
باد، هی باد بازیگوش
ما پیراهن آشنایان بسیاری
بر بند رخت این خانه دیدهایم
خودشان رفتهاند، نیستند، نمیآیند
و ما یک عده ابله خاموش
فراموش گریههای خویش
فقط ردپای ستارگان دریا را به دریا نشان میدهیم،
یعنی که دلمان خوش است
خواب ماه و کبوتر و بابونه میبینیم
تعبیر درنگ اندک دریا آیا
همان مراقبت مادرانه از حباب کمحوصله نیست؟
من یکی باور نمیکنم
که پیچک و پروانه از خوابهای خزانی باخبر شوند،
فقط سدر کهنسال همین کوچه میفهمد
که جای هر اره بر آرنج باغ
جوانهی خردی از خواب حادثه خواهد رویید.
یعنی روییده است، میروید
حالا باد
هر چه هم بازیگوش
اکولالیا | #سیدعلی_صالحی
پدرم کارگر بود
مرد با ایمانی
که هر بار نماز می خواند
خدا
از دست هایش خجالت می کشید!
اکولالیا | #سابیر_هاکا
یک روز،
بلکه پنجاه سال دیگر
موهای نوهات را نوازش میکنی
در ایوان پاییز
و به شعرهای شاعری میاندیشی
که در جوانیات
عاشق تو بود
شاعری که اگر زنده بود
هنوز هم میتوانست
موهای سپیدت را
به نخستین برف زمستان تشبیه کند
و در چین دور چشمانت
حروف مقدس نقر شده بر کتیبههای کهن را بیابد
یک روز
بلکه پنجاه سال دیگر
ترانهی من را از رادیو خواهی شنید
در برنامهی مروری بر ترانههای کهن شاید
و بار دیگر به یادخواهی آورد
سطرهایی را
که به صلهی یک لبخند تو نوشته شدند.
تو مرا به یاد خواهی آورد بدون شک
و این شعر در آن روز
تازهترین شعرم برای تو خواهد بود
اکولالیا | #یغما_گلرویی
چیزی ته کشو
شبها تپانچهام را چک میکنم
همه چیز باید درست باشد
ماشه خوب چکانده شود
گلوله به موقع آتش کند
جذاب است
کاری را که هیچوقت انجام نخواهم داد
مو به مو مرور میکنم
اکولالیا | #سارا_محمدی_اردهالی
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑