آفتاب را دوست دارم
به خاطر پیراهنت روی طناب رخت
باران را
اگر می بارد بر چتر آبی تو
و چون تو نماز خوانده ای، خداپرست شده ام
اکولالیا | #بیژن_نجدی
آفتاب را دوست دارم
به خاطر پیراهنت روی طناب رخت
باران را
اگر می بارد بر چتر آبی تو
و چون تو نماز خوانده ای، خداپرست شده ام
اکولالیا | #بیژن_نجدی
ماجراى مرا پایانى نبود
در تمام اتاقها
خیالهاى تو پرپرزنان میرفتند و میآمدند
و پرندگانى
بالهاى تو را میچیدند و به خود میبستند
که فریبم دهند
موسى
در آتش تکههاى عصایش میسوخت
بعبع گوسفندانى گریان
در فراق شبان گمشده
در اتاقم میپیچید
و من
تکه تکه
فراموش میشدم
ادامه شعر
کجا دلتنگی کسی را کشته است؟
با کدام خنجر آبدیده؟
دلتنگی قاتل نبوده هیچوقت
دزدی ست گردنه گیر
در لحظه هایی که فکرش را هم نمی کنی
کمین می کند
و چنان به تاراجت می برد
که خزان
درخت تابستان را
آنگاه
تو
من
ما
همگی
آرزوی مرگ می کنیم
نگاه کن که اسیرم، اسیر تنهایی
قسم به شعر، ندیدم نظیر تنهایی
من و هجومِ غزل ها و بی کسی در باد
غروب زخمی شهر و مسیر تنهایی
همیشه طرح نگاهم، سیاه می افتاد
همیشه چشم و دلم بود، گیر تنهایی
امیر کشور دردم که در مقابل دل
دوباره تکیه زدم بر سریر تنهایی
بهار، پشت نفس های شهر می پوسید
و سوخت خاطره ها در کویر تنهایی
فرار می کنم و آسمان به دنبالم
نشسته بر پر و بالم، حریر تنهایی
کنار نعش من امشب، قشنگ می رقصی!!
به نغمه های طربناکِ پیر تنهایی
هزار بار پریدم… نرفته افتادم
نگاه کن که منم، سر به زیر تنهایی
اکولالیا | #امیر_وحیدی
برای سکوتت این خانه کوچک است
دنیا برای کلماتت حجم کمی است
رقصت در آغوشم نمی گنجد
سمفونی تنفس تو را سازهای ناشناخته ای نواخته اند..
دیوارها را از این خانه بردارند
مرزها را از دنیایی که در آن نفس می کشیم
رها نمی شویم
برقص
بگذار دیوارهای ناپیدایی فرو بریزند که آزادی ما را محبوس کرده اند!
تکلم کن
باکلماتی که سازها نمیشناسند
نظم واژه ها را به هم بریز
مگذار این همه بند مجابمان کند
به سکوتی که از صدای تو خالی است
و از پاسخ من
نامم که بر چله ی صدای تو می نشیند
تهدید جهان است
به اشتیاقی که مرز نمی شناسد
و شوق کودکانه من به شنیدن آن صدا
کلاغ ها را
از شاخه های سپیدارمان می پراند
دلم خوش است همیشه برای من باشی
چه فرق می کند اصلا؟!… خدایِ من باشی
درست پشتِ همین بیت ها، قدم بزنیم
غزل غزل بنویسم، صدایِ من باشی
و بعد بویِ تنت را بریز تویِ اتاق
نَفَس بگیرم و قدری، هوای من باشی
غریبگی نکنی با بهانه های دلم
در این سکوت، کمی آشنای من باشی
غروب ها بنشینم تِراس و با گیتار
وبعد یک نخِ سیگار، چای من باشی
مرا ندیده نگیری و نگذری از من
میان دلهره هایم، عصای من باشی
چه جای واهمه از پنجه های طوفان است؟!
چه جای ترس؟؟!… اگر ناخدایِ من باشی
همیشه جای تو بودن برایِ من خوب است
نمی شود که همیشه، تو جایِ من باشی
به این امید، سر از پا نمی شناسم باز
که ابتدایِ من و انتهایِ من باشی
حدیثِ عشق تو پایان ندارد انگاری!!
بیا… بیا که کمی، ماجرایِ من باشی
کجایِ این غزلم لَنگ می زند این بار؟!
چه خوب می شد اگر، پا به پایِ من باشی
اکولالیا | #امیر_وحیدی
غروب بود و زنی بی قرار، گُم می شد
میان کوچه کسی در غبار، گم می شد
چقدر آمدنت دیر می کند این بار!!
واسب قصه ی ما، بی سوار، گم می شد
میان ماندن و رفتن، دو بیت… فاصله بود
و بیت بعد… که قبل از فرار، گم می شد
تمام خاطره ها را، شمُرد و بعد از آن
شبیه خاطره ای بی مَزار، گم می شد
چقدر قافیه گم شد در آن سکوت غریب!!
به روی دامن سرخش، انار، گم می شد
نوشت پشت دو تا پلک های بارانی
و ذره ذره تنش روی دار، گم می شد
تبر گرفته به دوش و عجیب می آمد!
و در برابر چشمش، بهار، گم می شد
سرود یک غزل از روزهای دلتنگی
میان هق هق و شعرش، سه تار، گم می شد
کجاست مردی فردین و داش آکُل ها؟
که پهلوان تو در لاله زار، گم می شد
به ذهنِ تیر و کمان ها گذر نکرد آن روز
غزال خسته که قبل از شکار، گم می شد
تمام قافیه ها را گذاشت در چمدان
که قبل مصرع آخر، قطار، گم می شد
اکولالیا | #امیر_وحیدی
پشت تمام ابرها
هیچ خورشیدی نبود
و ما در تاریکی
دعای باران می خواندیم
اکولالیا | #افشین_خماند
نگاه کن که شبی وقت خواب، خواهم مرد
غریب و بی کس و با اضطراب، خواهم مرد
سوأل های زیادی است در سرم، اما
شبیه متهمی، بی جواب، خواهم مرد
و بعد مثل غزل های نیمه کاره ی خود
و در برابر مشتی عذاب، خواهم مرد
شبیه مرگ پلنگی به زیر مهتاب و
شبیه رقص تنی بر طناب، خواهم مرد
شبیه حضرت آدم، چقدر تنهایم
بدون حور و بهشت و ثواب، خواهم مرد
غروب لحظه ی خوبی برای مردن نیست
میان خلق دو تا بیت ناب، خواهم مرد
تمام ثانیه ها را شمرده ام تا مرگ…
برای کشتن خود، بی خشاب، خواهم مرد
همیشه مصرع آخر، هوا کمی سرد است
شبیه کوه یخی، روی آب، خواهم مرد
اگرچه آخر این داستان، غم انگیز است
درست مثل خودم، بی نقاب، خواهم مرد
اکولالیا | #امیر_وحیدی
مرا به یاد بیاور که زار گریه کنم
به شوق آمدنت بى قرار، گریه کنم
مرا به نام خودت با غزل صدایم کن
که من به نام خودم انتظار، گریه کنم
مسیرِ آمدنت را چقدر دوره کنم؟
چقدر جان بکنم؟!…بى مزار، گریه کنم
چگونه رد شوم از روزهاى بعد از تو؟
چگونه پٓر بکشم؟!… بى حصار، گریه کنم
چقدر خواب تبر؟! زخم هاى پى در پى
به شوق تازه شدن در بهار، گریه کنم
چقدر ساز مخالف شوم به هر بزمى؟
به زخمه هاى غم انگیز تار، گریه کنم
و باز مثل غزل هاى نیمه کاره ى خود
نٓفٓس بگیرم و قبل از فرار، گریه کنم
غروب ها بنشینم درون خود، تنها
غریب و بى کس و بى غمگسار، گریه کنم
دوباره مصرع آخر، دلم گرفته عزیز
بیا که تا لبِ ریل و قطار، گریه کنم
اکولالیا | #امیر_وحیدی
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑