اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

دسته بندی اشعار شعر (صفحه 173 از 202)

شل سیلور استاین

همیشه‌ یه‌ صدایی‌ می‌شنوی‌

همیشه‌ یه‌ صدایی‌ رو می‌شنوی‌،
که‌ آروم‌ آروم‌ بهت‌ می‌گه‌:
« این‌ کار درسته‌ و اون‌ کار درست‌ نیس‌»
نه‌ معلّم‌
نه‌ بابا ننه‌
نه‌ کیشیش‌
نه‌ رفیق‌ نه‌ هیچ‌ آدم‌ باکلّه‌ی‌ دیگه‌یی‌،
نمی‌تونه‌ بهت‌ بگه‌ چه‌ کاری‌ درسته‌ و چه‌ کاری‌ غلط‌!
فقط‌ به‌ اون‌ صدا
فقط‌ به‌ اون‌ صدا گوش‌ بده‌

اکولالیا | #شل_سیلور_استاین
ترجمه: یغما گلرویی

فریدون مشیری

دست‌هامان، نرسیده است به هم

از دل و دیده، گرامی‌تر هم
آیا هست ؟
دست
آری، ز دل و دیده گرامی‌تر
دست
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان
بی‌گمان دست گران‌قدرتر است
هر چه حاصل کنی از دنیا
دست‌آورد است
هر چه اسباب جهان باشد، در روی زمین
دست دارد همه را زیر نگین
سلطنت را که شنیده ست چنین ؟
شرف دست همین بس که نوشتن با اوست
خوش‌ترین مایه دل‌بستگی من با اوست
در فروبسته‌ترین دشواری
در گران‌بارترین نومیدی
بارها بر سرخود، بانگ زدم
– هیچت ار نیست مخور خون جگر
دست که هست
بیستون را یاد آر
دست‌هایت را بسپار به کار
ادامه شعر

سعدی

عوام عیب کنندم که عاشقی همه عمر

کس این کند که دل از یار خویش بردارد
مگر کسی که دل از سنگ سختتر دارد

که گفت من خبری دارم از حقیقت عشق
دروغ گفت گر از خویشتن خبر دارد

اگر نظر به دو عالم کند حرامش باد
که از صفای درون با یکی نظر دارد

هلاک ما به بیابان عشق خواهد بود
کجاست مرد که با ما سر سفر دارد

گر از مقابله شیر آید از عقب شمشیر
نه عاشقست که اندیشه از خطر دارد

و گر بهشت مصور کنند عارف را
به غیر دوست نشاید که دیده بردارد

از آن متاع که در پای دوستان ریزند
مرا سریست ندانم که او چه سر دارد

دریغ پای که بر خاک می‌نهد معشوق
چرا نه بر سر و بر چشم ما گذر دارد

عوام عیب کنندم که عاشقی همه عمر
کدام عیب که سعدی خود این هنر دارد

نظر به روی تو انداختن حرامش باد
که جز تو در همه عالم کسی دگر دارد

اکولالیا | #سعدی

نصرت رحمانی

نه او با من، نه من با او

نه او با من نهاد عهدی، نه من با او
نه ماه از روزن ابری بروی برکه ای تابید
نه مار بازویی بر پیکری پیچید
شبی غمگین
دلی تنها
لبی خاموش
نه شعری بر لبانم بود
نه نامی بر زبانم بود
در چشم خیره بر ره سینه پر اندوه
بامیدی که نومیدیش پایان بود
سیاهی های ره را بر نگاه خویش می بستم
و از بیراهه ها راه نجات خویش می جستم
نه کس با من
نه من با کس
سر یاری
نه مهتابی
نه دلداری
ادامه شعر

صائب تبریزی

دانسته‌ام غرور خریدار خویش را

دانسته‌ام غرور خریدار خویش را
خود همچو زلف می‌شکنم کار خویش را

هر گوهری که راحت بی‌قیمتی شناخت
شد آب سرد، گرمی بازار خویش را

در زیر بار منت پرتو نمی‌رویم
دانسته‌ایم قدر شب تار خویش را

زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک
در خواب کن دو دیده‌ی بیدار خویش را

هر دم چو تاک بار درختی نمی‌شویم
چو سرو بسته‌ایم به دل بار خویش را

از بینش بلند، به پستی رهانده‌ایم
صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را

اکولالیا | #صائب_تبریزی

نصرت رحمانی

لرزید در عمیق آینه تصویر

لرزید در عمیق آینه تصویر
پر زد کلاغی از لب دیوار
بادی وزید و پنجره را بست
باران گرفت نرم
اندوه خیمه بست
با خویش مرد گفت
احساس می کنم
تا مرز بی نهایت
آنجا که انجماد
در روح هر روان شده ای جاریست
راهی دراز نیست
اما خدا اگرچه بزرگ است
و عادل و کریم
بی شک در انتظر لاشه ی من نیست
باری سخن دراز شد
از لابه لای زخم خرافات
میراث رفتگان
چرک آب باز شد
بهتر که بگذریم
ادامه شعر

شهریار

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران

رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران

میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده‌ی کوته نظران

دل چون آینه‌ی اهل صفا می‌شکنند
که ز خود بی‌خبرند این ز خدا بیخبران

دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه‌ی شوریده سران

گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران

ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران

شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران

اکولالیا | #شهریار

وقتی می گویند نیست

وقتی می گویند نیست،
کاغذ را گفته باشند یا برق را
فرقی ندارد
من یاد تو می افتم

اکولالیا | #علیرضا_روشن

شمس لنگرودی

ﺍﺯ ﭘﻴﺸﺖ ﻛﻪ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ

ﺍﺯ ﭘﻴﺸﺖ ﻛﻪ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ
ﺣﺲ ﮔﺎﻭ ﻧﺮﯼ ﺯﺧﻤﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﻴﺪﺍﻥ
ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﺮﺗﻊ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﺩﻭﺩ
ﺑﺎ ﻧﻴﺰﻩ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺻﻌﯽ ﺩﺭ ﭘﺸﺘﻢ

اکولالیا | #شمس_لنگرودی

فاضل نظری

این دنیا به غیر از خواب نیست

گرچه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست
ای اجل مهمان نوازی کن که دیگر تاب نیست

بین ماهی های اقیانوس و ماهی های تنگ
هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جز آب نیست

ما رعیت ها کجا!محصول باغستان کجا؟
روستای سیب های سرخ بی ارباب نیست

ای پلنگ از کوه بالا رفتنت بیهوده است
از کمین بیرون مزن امشب شب مهتاب نیست

در نمازت شعر می خوانی و می رقصی٬دریغ
جای این دیوانگی ها گوشه محراب نیست

گردبادی مثل تو یک عمر سرگردان چیست؟
گوهری مانند مرگ آنقدر هم نایاب نیست

اکولالیا | #فاضل_نظری

Olderposts Newerposts

کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×