اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

دسته بندی اشعار شعر (صفحه 175 از 202)

هوشنگ ابتهاج

چه غریب ماندی ای دل

چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی ، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری

چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری

دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
ادامه شعر

سید علی صالحی

به خدا خانه‌ی خودمان خوب است

به خدا اگر به قدر سر سوزنی
از سکوت باد بترسم!
سنجاقک‌های خسته از خواب درخت کناره گرفته‌اند
رفته‌اند پشت پرچین باغ هلو
دگمه بر پیراهن شب و شکوفه می‌دوزند.
دارد دیر می‌شود
تو هم بیا برویم خانه‌ی خودمان
بالش‌های کهنه‌ی این مسافرخانه
پر از زوزه‌های باد و
اضطراب بلدرچین است
ما هم می‌توانیم شب تب‌کرده‌ی دریا را تحمل کنیم
عطر عجیب همین شکوفه‌ها
خواه‌ناخواه … راه را بر عبور باد بی‌سواد خواهد بست.
بیا برویم خانه‌ی خودمان
هر چه باشد بهتر از بوی باد وُ
بالش‌های کهنه‌ی این مسافرخانه است.
روی زمین می‌خوابیم
دفترِ ترانه‌های حافظ را زیر سر خواهیم گذاشت،
صبح که از خواب فال و پیاله برمی‌خیزیم
خانه پر از بوی می و عطر شکوفه خواهد شد.
این همان مطلبی‌ست
که از سهمِ ساده‌ی همین زندگی به ما خواهد رسید
حالا دست از دوختن این دگمه‌های شکسته بردار
برایت پیراهن خوش‌رنگ قشنگی خریده‌ام
ول کن بیا برویم رو به نور چراغ بنشینیم
اینجا دعای روشن هیچ دختری برآورده نمی‌شود
به خدا خانه‌ی خودمان خوب است،
خانه‌ی خودمان خوب است

اکولالیا | #سیدعلی_صالحی

احمد شاملو

انسان که با درد قرونش خو کرده بود

دریغا انسان
که با درد قرونش خو کرده بود؛
دریغا!
این نمی‌دانستیم و
دوشادوش
در کوچه‌های پر نفس رزم
فریاد می‌زدیم
خدایان از میانه برخاسته بودند و، دیگر
نامِ انسان بود
دستمایه‌ی افسونی که زیباترین پهلوانان را
به عریان کردن خون خویش
انگیزه بود.
دریغا انسان که با درد قرونش خو کرده بود!
با لرزشی هیجانی
چونان کبوتری که جفتش را آواز می‌دهد
نامِ انسان را فریاد می‌کردیم
و شکفته می‌شدیم
چنان چون آفتابگردانی
که آفتاب را
با دهان شکفتن
فریاد می‌کند.
ادامه شعر

بیدل دهلوی

جان هیچ و جسد هیچ و نفس هیچ

جان هیچ و جسد هیچ و نفس هیچ و بقا هیچ
ای هستی تو ننگ عدم تا به ‌کجا هیچ

دیدی عدم هستی و چیدی الم دهر
با این همه عبرت ندمید از تو حیا هیچ

مستقبل اوهام چه مقدار جنون داشت
رفتیم و نکردیم نگاهی به قفا هیچ

آیینه امکان هوس‌آباد خیال ست
تمثال جنون‌گر نکند زنگ و صفا هیچ

زنهار حذر کن ز فسونکاری اقبال
جز بستن دستت نگشاید ز حنا هیچ

خلقی‌ست نمودار درین عرصه موهوم
مردی و زنی باخته چون خواجه‌سرا هیچ

بر زله این مایده هر چند تنیدیم
جز حرص نچیدیم چو کشکول‌ گدا هیچ

تا چند کند چاره عریانی ما را
گردون که ندارد به جز این کهنه درا هیچ

منزل عدم و جاده نفس ما همه رهرو
رنج عبثی می‌کشد این قافله با هیچ

بیدل اگر این است سر و برگ کمالت
تحقیق معانی غلط و فکر رسا هیچ

اکولالیا | #بیدل_دهلوی

فریدون مشیری

درون آینه ها درپی چه می گردی؟

درون آینه ها درپی چه می گردی؟
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
بیا ز سنگ بپرسیم
زان که غیر از سنگ
کسی حکایت فرجام را نمی داند
همیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است
نگاه کن،
نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ
چه سنگبارانی
گیرم گریختی همه عمر،
کجا پناه بری؟
خانه خدا سنگ است
به قصه های غریبانه ام ببخشایید
که، من که سنگ صبورم
نه سنگم و نه صبور
دلی که می شود از غصه تنگ، می ترکد
چه جای دل که دراین خانه سنگ می ترکد
در آن مقام، که خون از گلوی نای چکد
عجب نباشد اگر بغض چنگ می ترکد
چنان درنگ به ما چیره شد، که سنگ شدیم
دلم ازین همه سنگ و درنگ می ترکد

بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
از آن که عاقبت کار جام با سنگ است
بیا ز سنگ بپرسیم
نه بی گمان، همه در زیر سنگ می پوسیم
و نامی از ما بر روی سنگ می ماند؟

درون آینه ها در پی چه می گردی ؟

اکولالیا | #فریدون_مشیری

چارلز بوکوفسکی

مردماى من کجا رفتن ؟

عوض کردن مدام کانالای تلویزیون
قیافه هایی رُ می بینی که هیچ کدوم واقعی نیستن
با یه وحشت واقعی شاخ به شاخی
بجنب
بجنب
بیشتر
کمتر
صورتا بهت فرمون می دن
اونا رُ با چی پر کردن؟
چه جوری جا شدن تو اون شیشه؟
کی چپوندنتشون اون تو؟
چیزی نیست؟
تو این دنیا
این دنیا…
اینا مردم من نیستن
مردماى من کجا رفتن ؟

اکولالیا | #چارلز_بوکوفسکی
ترجمه یغما گلرویی

احمد شاملو

دریغا

دریغا دره‌ی سرسبز و گردوی پیر،
و سرودِ سرخوشِ رود
به هنگامی که ده
در دو جانب آب خنیاگر
به خواب شبانه فرو می‌شد

و خواهش گرم تن‌ها
گوش‌ها را به صداهای درون هر کلبه
نامحرم می‌کرد
و غیرت مردی و شرم زنانه
گفتگوهای شبانه را
به نجواهای آرام
بدل می‌کرد
و پرندگان شب
به انعکاسِ چهچهه‌ی خویش
جواب
می‌گفتند.
ادامه شعر

فاضل نظری

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویشتن جز گردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت !
که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم ؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

اکولالیا | #فاضل_نظری

رسول یونان

در محله های فقیرنشین

نان
آب
پنجره های رو به آفتاب
و گاهی
جشن عروسی
خدا
چه تعریف ساده ای دارد
در محله های فقیرنشین

اکولالیا | #رسول_یونان

گروس عبدالملکیان

تیر هوایی بی خطر

تیرهوایی بی خطر
تو
آسمان را کشتی !
روز به سختی از زیر در
از سوراخ کلیدها به درون آمد
اگر دست من بود
به خورشید مرخصی می دادم
به شب اضافه کار !
سیگاری روشن می کردم و
با دود
از هواکش کافه بیرون می رفتم.

اکولالیا | #گروس_عبدالملکیان

Olderposts Newerposts

کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×