اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

دسته بندی اشعار شعر (صفحه 201 از 202)

فروغ فرخزاد

امشب آن حسرت دیرینه من

امشب آن حسرت دیرینه من
در بر دوست به سر می آید
در فروبند و بگو خانه تهی است
زین سپس هر که به در می آید

شانه کو تا که سر و زلفم را
در هم و وحشی و زیبا سازم
باید از تازگی و نرمی و لطف
گونه را چون گل رویا سازم

سرمه کو تا که چو بر دیده کشم
راز و نازی به نگاهم بخشد
باید این شوق که در دل دارم
جلوه بر چشم سیاهم بخشد
ادامه شعر

نصرت رحمانی

ماندن میان این قوم حماقت است

ماندن میان این قوم حماقت است
و رفتن خیانت
من ترجیح می دهم یک احمق باشم
تا یک خیانت کار

اکولالیا | #نصرت_رحمانی

خسرو گلسرخی

در خیابان مردی می گرید

در خیابان مردی می گرید
پنجره های دو چشمش بسته است
دست ها را باید
به گرو بگذارد
تا که یک پنجره را بگشاید…
در خیابان مردی می گرید
همه روزان سپیدش جمعه است
او که از بیکاری
تیر سیمانی را می شمرد
در قدم های ملولش قفسی می رقصد
با خودش می گوید
کاش می شد همه ی عقربک ساعت ها
می ایستاد
ادامه شعر

شهریار

دلم به حال گل و سرو و لاله می‌سوزد

دلم به حال گل و سرو و لاله می‌سوزد
ز بسکه باغ طبیعت پرآفتست ای دوست

مگر تاسفی از رفتگان نخواهی داشت
بیا که صحبت یاران غنیمتست ای دوست

عزیز دار محبت که خارزار جهان
گرش گلی است همانا محبتست ای دوست

به کام دشمن دون دست دوستان بستن
به دوستی که نه شرط مروتست ای دوست

فلک همیشه به کام یکی نمیگردد
که آسیای طبیعت به نوبتست ای دوست

اکولالیا | شهریار

شهریار

منم که شعر و تغزل پناهگاه من است

منم که شعر و تغزل پناهگاه من است
چنانکه قول و غزل نیز در پناه من است

صفای گلشن دلها به ابر و باران نیست
که این وظیفه محول به اشک و آه من است

صلای صبح تو دادم به نالهٔ شبگیر
چه روزها که سپید از شب سیاه من است

به عالمی که در او دشمنی به جان بخرند
عجب مدار اگر عاشقی گناه من است

اگر نمانده کس از دوستان من بر جا
وفای عهد مرا دشمنان گواه من است

اکولالیا | شهریار

ناظم حکمت

دنیای ممنوعه

من در دنیای ممنوع زندگی می‌کنم
بوئیدن گونه دلبندم
ممنوع
ناهار با فرزندان سر یک سفره
ممنوع
همکلامی با مادر و برادر
بی‌نگهبان و دیواره سیمی
ممنوع
بستن نامه‌ای که نوشته‌ای
یا نامه سربسته تحویل گرفتن
ادامه شعر

بابک زمانی

کتابی که با دستان خود نوشته ام

کتابی که با دستان خود
نوشته ام را برایم نخوان
من بارها خواسته ام
تو را لای یکی از این صفحات پنهان کنم
من بارها خواسته ام در یکی از فصل های کتاب
اسلحه را بردارم
و تمام مردان داستان را بکُشم
بیایم و دستانت را بگیرم
و با تو فرار کنم
تا در جنگلی زندگی کنیم و
دیگر نویسنده نباشم
من بارها خواسته ام
که نروی،که نمیری، که بمانی…
اما به من بگو
با قطاری که در آخرین صفحات کتاب
با انتظارت ایستاده است چه کنم؟

اکولالیا | #بابک_زمانی
مجموعه شعر اجسام

ناظم حکمت

در تو ناممکنی ها را دوست می دارم

من، در تو، ماجرای به قطب رفتن یک کشتی را
من، در تو، کشف تقدیر قمارباز را
در تو، فاصله ها را
من، در تو ناممکنی ها را دوست می دارم
غوطه ور شدن در چشمانت
چون جنگلی غوطه‌ ور در نور
و خیس از عرق و خون، گرسنه و خشمگین
با اشتهای صیادی، گوشت تنت را به دندان کشیدن
من، در تو، ناممکنی ها را دوست می دارم
اما، ناامیدی ها را
هرگز

اکولالیا | #ناظم_حکمت
ترجمه از #یاشار_یاغیش

کوچوک اسکندر

روز اول که نامم را بر زبان راندی

روز اول که نامم را بر زبان راندی
آن شب
از گوشهایم خون جاری شد
با عجله از خانه بیرون زدم
و ساعتها در پی تو گشتم
اگر پیدایت می کردم
به تو شلیک می کردم
و پس از مرگت لبهایت را می بوسیدم
و برای اینکه میکروب به تو سرایت نکند
تنتروید به دهانم میمالیدم
و تمام داروخانه های شهر به من میخندیدند
خدا لعنتم کند
ادامه شعر

هر سربازی زنی را به میدان جنگ می‌برد

هر سربازی
در جیبهایش
در موهایش
و لای دکمه های یونیفورمش
زنی را به میدان جنگ می‌برد
آمار کشته های جنگ
همیشه غلط بوده است
هر گلوله
دونفر را از پا در می آورد
سرباز
و دختری که در سینه اش می‌تپد…

اکولالیا | #مریم_نظریان

Olderposts Newerposts

کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×