حرفهای تو مثل قالی ایرانیست
و چشمهایت
گنجشکهای دمشقی
که بین دو دیوار میپرند.
قلب من مثل کبوتر
بالای حوضچهی دستانت پر میکشد
و در سایهی النگوهایت میآرامد
و من دوستت دارم
امّا میترسم گرفتارت شوم…!
حرفهای تو مثل قالی ایرانیست
و چشمهایت
گنجشکهای دمشقی
که بین دو دیوار میپرند.
قلب من مثل کبوتر
بالای حوضچهی دستانت پر میکشد
و در سایهی النگوهایت میآرامد
و من دوستت دارم
امّا میترسم گرفتارت شوم…!
سبزه نرم است و انبوه
زیر شاخههای سر خم کرده
از بار میوه و شکوفههای سپید؛
بوی مستی زا بسی سنگین است
و سایه دلپذیر. آنجا دراز میکشیم؛
خوابی خفیف در خون جریان مییابد.
و شاخهها سرفرود میآورند، خم میشوند،
و شما را با سایشهای طولانی نوازش میکنند
نوازش کنان آهسته از روی زمین
بلند تان می کنند؛
و درخت شما را میان بازوان نیرومند خود می گیرد،
درختِ شادمان و لرزان
که در روشنی می درخشد.
خاکستری، خاکستری، خاکستری
صبح، مِه، باران
اَبر، نگاه، خاطره
در من ترانهای نبود، تو خواندی
در من آینهای نبود، تو دیدی
ریشهای بودم در خوابِ خاکهای مُتُبَرک
بیباران، در نگاه تو سبز شدم
برقی از چشمانت برخواست، نگاهم بارانی شد
گونههایت خیسِ باران، چشمهایت آفتابی
گرگها میزایند، برهها را دریابیم
تو، با چشمانت مرا بنواز
چوبدست چوپانیم سلاحی کارگر خواهد شد
ادامه شعر
گورت را گم کن،
گورت را گم کن ای رنگین کمانِ من
رنگهای افسونگر گم شوید
این تبعید برایت لازم است
همچون دخترِ کوچکِ پادشاه با شالهای متغیر
و رنگین کمان تبعید شده است
چون هر که را رنگین کمانی باشد تبعید میکنیم
اما پرچمی به پرواز در آمده است
جایگاهات را در بادِ شمال پیدا کن
عشق در هر طرحِ نوییست
که در میاندازیم
همچون پلها و کلمات
عشق در هر آن چیزیست
که بالا میبریم
همچون صدای خنده و پرچمها
و در هر چیزی
که برای رسیدن به عشقِ راستین
با آن میجنگیم
همچون شب و پوچی
دل من گریان است
همچو باران که زَنَد بر سر شهر
آه این رخوت و این سستی چیست
که به ژرفای دلم راه گشود؟
ای صدای خوش نوای باران
بر سر خاک به روی هر بام !
بهر این دل که به حزن است عجین
ای ترانه، ای صدای باران !
پس از باران، در میان گرگ و میش،
بال گشودهی چشم انداز ریل آهن،
اریب افتاده بود بر افق
قوسی بزرگ به سبز رنگی غروب
به یاد میآورم آن نیم روز
که به نظاره نشستم
نوگلی نحیف
هنوز سفید
اما مرده در شکوفهی گرم خویش؛
دشمن تنها دشمن خانگی است
و من بهت زده کدام تشریح
ترمیم میبخشد زخمهامان
گامهای بلند رخوت و فراغت
که مشقتی است واژگونه
چه ضمادی باز میآورد
خنده را نه به لبها
به چشمانی به سان دریا پریشیده
ما، هنگامی که ما سر از خواب برمیداریم
همه شعرهایی که سرودهام،
شباهنگام به سراغم میآیند،
و درونیترین رازشان را،
بر من هویدا میکنند.
از میان دالانهایی سست،
انباشته از سایههایی سست،
گسترده به سوی قلمروی ناشناسِ تاریکی،
مرا با خود میبرند.
و آنزمان که دیگر،
مرا یارای بازگشت نیست،
امشب ، گرسنگان زمین ، قرص ماه را
از سفرهی سخاوت دریا ربودهاند
اما ، نسیم مست
در لحظهی تکاندن این سفرهی فراخ
تصویر تابناک هزاران ستاره را
چون خردههای نان
بر ماهیان خرد و کلان هدیه کرده است
وینان نسیم را به کرامت ستودهاند
امشب ، در امتداد افقها و موجها
شهر ایستاده است
و شب از روی دوش او لغزیده بر زمین
وینک که پلک پنجره ها باز می شود
گویی که گربه های سیاه از درون چاه
چشمان کهربایی خود را گشوده اند
هرجا که بودی
من آنجا بودهام
در تمامی مکانهایی که
هنوز شاید باشی
یا قسمتی از تو
یا از نگاهت
به زوال میرسد.
آیا این حجم خالی تحلیل رونده
از تو
ناگهان فضایی بوجود میآورد
از نبودنت؟
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑