مرا ببوس
بگذار دنباله ی این شعر را
روی لبهای تو
ادامه دهم
مرا ببوس
بگذار دنباله ی این شعر را
روی لبهای تو
ادامه دهم
وقتی به هم نزدیک میشویم
بیشتر از هم فاصله میگیریم
وقتی با هم هستیم
بیشتر تنهاییم
آرام آرام
خانهای در ذهنمان شکل میگیرد.
او تنهاست
من هم تنهایم
و از دودکش خانه
اندوه بالا میرود
ادامه شعر
دراین شب سیاه
کسی مرا درآغوش نمیگیرد
همه به من پشت کردهاند
صندلی های اتاق
تابلوهای روی دیوار
حتی چشمهای تو هم درون این قاب
همه به من پشت کردهاند
و خودشان را پنهان میکنند
کنار تو ماندن
ادامه شعر
امشب به ذهنم رسید نامههای قدیمی را باز کنم و بخوانم
نمیدانستم دارم با آتش بازی میکنم و با دست خودم قبرم را میکَنم!
بعد از یک دقیقه انگشتانم آتش گرفت.
بعد از دو دقیقه چراغ مطالعهام شعله ور شد
بعد از سه دقیقه روتختیام آتش گرفت
بعد از پنج دقیقه لباس خوابم سوخت و تنها تلّی از خاکستر از من بر جای ماند
نمیدانستم نامههای عاشقانه ممکن است به بمبهای ساعتی تبدیل شوند که با دست زدن منفجر میشوند.
نمیدانستم جملات عاشقانه ممکن است شبیه چوبهی دار شوند، نمیدانستم ممکن است آدم با خواندن نامههای عاشقانهاش زندگی کند و با بازخوانی اشان بمیرد…!
ادامه شعر
اینهمه گریه کی درونم انباشته شده؟
من که چشم هایم به رویت باز نشد
دو چشم برای گریستن در غم تو کافی نیست
باید چشم های تمام کسانی که تو را ندیده اند را
برای گریستن قرض بگیرم
مثل اول نکنی خوش دل آزرده را
نکنی زنده به آبش گل پژمرده را
رک بگویم که دل آزرده دل آزار شود
نخورند آب ز لیوان ترک خورده را
طعنه ای گفت جوان دست عصایت به چه کار؟
بی خبر بار غمش حلقه کند گرده را
خوبی ات خیر تو را آورد اندیشه ی زشت
به غلامی ببرد خلق سیه چرده را
یک شبه عمر گذشت و متوجه نشدم
غاصبش باز نداد آنچه ز من برده را …
لب من خنده بلد نیست زند عیب مکن
که غمش شاد نخواهد من افسرده را
چشم های آرام
به ندرت دوست می دارند؛
اما وقتی عاشق می شوند
آذرخشی از آن ها بر می جهد
هم چنانکه از گنج های طلا،
آنجا که اژدهایی از حریم عشق
پاسداری می کند.
همیشه چشمانت
دو چشمهاند در خوابهایم
و همین است که
صبح که شعرم بیدار میشود
میبینم بسترم سرشار از گُلِ عشقِ توست و
نمنم گیاه و سبزینه.
عشق تو آفتاب است؛
آنگاه که
درونم طلوع میکنی و میبینمت.
ادامه شعر
حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
میخواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
میخواستم
میخواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
ادامه شعر
در کمین اندوه هستم
بانو
مرا دریاب
به خانه ببر
گلی را فراموش کرده ام
که بر چهره اممی تابید
زخم های من دهان گشوده اند
همه ی روزگار پر.ازم
اندوه بود
بانو مرا
قطره قطره دریاب
در این خانه
جای سخن نیست
زبا بستم
عمری گذشت
ادامه شعر
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑