در کمین اندوه هستم
بانو
مرا دریاب
به خانه ببر
گلی را فراموش کرده ام
که بر چهره اممی تابید
زخم های من دهان گشوده اند
همه ی روزگار پر.ازم
اندوه بود
بانو مرا
قطره قطره دریاب
در این خانه
جای سخن نیست
زبا بستم
عمری گذشت
ادامه شعر
در کمین اندوه هستم
بانو
مرا دریاب
به خانه ببر
گلی را فراموش کرده ام
که بر چهره اممی تابید
زخم های من دهان گشوده اند
همه ی روزگار پر.ازم
اندوه بود
بانو مرا
قطره قطره دریاب
در این خانه
جای سخن نیست
زبا بستم
عمری گذشت
ادامه شعر
مرگ همیشه
خیلی آسان تر از عشق بوده است
حتی ” آراگون” هم می گفت؛
بدان که شبیه مرگ است، دوست داشتن تو
همان کلماتی که شعله های آتش اند
و روزگار شاعران
که همیشه سیاه بوده است
و مرگ
که در خیلی از شعرها و عشق ها
شانه بر موهای مان می زند
عشق که گاهی اوقات
به سان شهری مرده است
و این رفتن رو به زوال
همواره عمیق تر می شود
ادامه شعر
معشوق من
با آن تن برهنه بیشرم
بر ساقهای نیرومندش
چون مرگ ایستاد.
خطهای بیقرار مورب
اندامهای عاصی او را
در طرح استوارش
دنبال میکنند.
معشوق من
گوئی زنسلهای فراموش گشته است
گوئی که تاتاری
در انتهای چشمانش
پیوسته در کمین سواریست
گوئی که بربری
در برق پر طراوت دندانهایش
مجذوب خون گرمِ شکاریست.
ادامه شعر
چه لذتی دارد آغاز!
دمیدنِ سحر
اولین چمن
وقتی که رنگ سبز
تقریباً از یاد رفته است.
وای،اولین صفحهی کتابِ دلخواهات!غافلگیری !
آهسته بخوان
بخش ناخواندهاش
خیلی زود باریک خواهد شد!
و نخستین مشتِ آب
بر چهرهی رنگ پریده.
ادامه شعر
از دستهای تو میبارید
از زیباترین دروغ دنیا
برفهایی که در تن من میلرزیدند.
گفته بودی
کدام معاشقه از وداع طولانی تر است؟
چرا در روزگار ما عشق و سلام یکی نیستند؟
آنگاه که عشق مانند رخوت زمستان از میان ما عبور میکرد.
سلامی برای گرم کردن خورشید کافی بود.
مانند آن ستاره نقرهای که شب
بر گوهر فراموشی مرمرین دفن کرده بود
صدای برف را
به ترحم زمستان یخ بسته قلب تو بخشیدم
ادامه شعر
میخواهم تو را دوست بدارم بانوی من
تا سلامتم را بازیابم
و سلامت کلماتم را
و از کمربند آلودگی که بر دلم پیچیده است بهدرآیم
که زمین بیتو دروغیست بزرگ
و سیبیست گندیده.
میخواهم تو را دوست بدارم
تا به کیش یاسمن برآیم
و آینه،بنفشه را بجاآرم
و از تمدن شعر به دفاع برخیزم
و از کبودی دریا و سبز شدن بیشهها.
میخواهم تو را دوست بدارم
تا اطمینان یابم که بیشههای نخل در چشمان تو همچنان درسلامتاند
و لانههای گنجشکان میان نارهای سینهات همچنان در سلامتاند
و ماهیان شعر که در خونم شناورند همچنان در سلامتاند.
ادامه شعر
به خوابم اگر نیایی به همه خواهم گفت
خورشید را که روی زمین راه می رفت
خواهم گفت: اقیانوسها را که به دست گرفته بودی
و باچشمانت چگونه شب را روز می کردی
برای داشتن تو
اگر بخواهی خنجر به گلو می گیرم
وعید عشاق را رقم خواهم زد
می خواهم خنجرت گلویم را پاره کند
بی آنکه خدا دلش بسوزد
برای داشتن تو
پای پیاده خط استوا را خواهم دوید
تمام صحراهای دور و نزدیک
می خواهم به نام تو جهان را نشانه بگذارم
ادامه شعر
نقره ام،دقیقم،بی هیچ نقش پیشین
هرچه میبینم بی درنگ میبلعم
همان گونه که هست ،نیالوده به عشق یا نفرت
بیرحم نیستم ،فقط راستگو هستم
چشمان خدایی کوچک،چهار گوشه
اغلب به دیوار رو به رو میاندیشم
صورتی ست و لکه دار
آنقدر به آن نگاه کردهام که فکر میکنم
پارهی دل من است
ولی پیدا و ناپیدا میشود
صورتها و تاریکی بارها ما را از هم جدا میکنند
ادامه شعر
در دل مه
لنگان
زارعی شکسته میگذرد
پا در پای سگی
گامی گاه در پس و
گاه گامی در پیش.
وضوح و مه
در مرز ویرانی
در جدالند،
با تو در این لکّهی قانع آفتاب اما
مرا
پروای زمان نیست.
خسته
با کولباری از یاد اما،
بیگوشهی بامی بر سر
دیگر بار.
ادامه شعر
من شاعر نیستم
من تنها کلماتی را می دانم
که نام تو را دارد
وآنها را ردیف می کنم به نشانه تو
شب را دوست دارم چون آغوش تو را دارد
صبح را دوست دارم
چون بیداری تو را دارد
از رنگهایی خوشم می آید
که رنگ چشمان توست
رنگ آرامش تو
من شاعر نیستم
ادامه شعر
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑