پرنده سبز رنگ را
بر روی دستانم برمیدارم
و پیش میروم
شاید،
بال کوچکی
برایم سبز شود
پرنده سبز رنگ را
بر روی دستانم برمیدارم
و پیش میروم
شاید،
بال کوچکی
برایم سبز شود
کاش ابر بودم
تا بگرید
به جای چشمان تو
اکولالیا | #سوزان_علیوان
ترجمه از #زهرا_ابومعاش
به درختسار فندق رفتم
چرا که در سرم آتشی بود
شاخهای برکندم و پوستش برکشیدم
و گیلاسی را بر قلاب سر نخ آویختم
و چون پروانههایی سپید پرکشیدند
ستارههایی پروانه آسا چشمک میزدند.
گیلاس را به درون رود افکندم
و ماهی قزل آلای سیمین فام را برگرفتم.
هنگامیکه آنرا به زمین انداختم
رفتم تا که آتشی را بر فروزم
اما چیزی در روی زمین لغزید
و آوایی مرا به نام خواند
چراکه آن دختری درخشنده گشته بود
ادامه شعر
به شب که مرا با تو آشنا کرده
توسل می جویم
باشد که مرا بشنود
باشد که در تمام طول بیداری با من باشد
آه ای شب نزدیک
روح مرا بگیر و برایش ببر
به او بگو
این اشتهای آن دو چشم است برای دیدن رویای تو
که از آتش و لهیب حکایت می کند
تو که خود زیباترین کلمات و شب هایی
کیستی تو ؟
امان از سستی واژگانم امان از ناتوانی ام
امان از برباد رفتنم در تو
کیستی تو ؟
ادامه شعر
گلی که
از دل خاک شکفته میشود
عطر مرده هایمان را با خود دارد
اکولالیا | #سوزان_علیوان
ترجمه از #زهرا_ابومعاش
اگر برف بر همه کوهها ببارد
اگر بوران قلهها را بپوشاند
و اگر توفان همه روشناییها را ببلعد
صبر کن
ای عشق آتشین من
ای عشق تو میراث فرداها
صبر کن
اینک
حتی اگر از سرما خاکستر شوم
حتی اگر از تشویش بلرزم
وقت در آغوش کشیدن امید است
امید با عشق فریاد میزند
و دل است هماورد عشق
و بالاندن عشق
کار پر مهابتی است.
ادامه شعر
زمان در میچکد به پژمردگی
چو شمعی همه سوخته
و کوهها و درختزارها
ز آهنگ روزی در آزردگی، ز آهنگ روزی در آزردگی
زدردی که آمد به دل دوخته
ز شوریده گشتن به گه گاه بیزارها
فتادست ز پا او ز افسردگی
بارانی که
به شیشه پنجرهی ما میخورد
قطرههای اشک کودکانی است که
از اینجا رفتهاند
به سوی آسمان.
کودکانی که دلتنگ مادرانشان میشوند؛
اتاقهایشان؛
دفترهایشان؛
و از دلتنگی گریه سر میدهند.
ادامه شعر
این می پنداشتم که دمبل و شمشیر
جوانی را میدارد ماندگار
و نیازی نیست هیچ بیش از آن
تا که پیکر تازه دارد روزگار
آه چه کس از پیش توانستی بگفت
گاه پیری عشق را از دل برُفت؟
گرچه در سینهام باشد گفتارها
آن کدامین زن را باور میشود
که دگر نیستم پیری نزار
کیست کو اینجا داور میشود؟
آه چه کس از پیش توانستی بگفت
گاه پیری عشق را از دل برُفت؟
پاک ناگشت از دل تمناهای من
ادامه شعر
عاشق این پیراهنم که با هم خریدیم
و در روز جشن عشق به تن کردم تا بدل به شمع شوم
شمعی که چون دست بر شعله اش گذاری
سیل آسا جاری می شود
این لباس را پوشیدم تا شهوتها را در سایه ی فریاد پنهان سازم
و با تمدن پیکری زیبا
به قلعه ی عشقبازی خود بگریزم
عشق در این لباس مشتاقانه خوشبخت می شود
و چشم تمام عاشقان مراقب این پیکر پرشور است
اکنون می دانم چه زیباست لباسم
و چه معناها دارد دلربایی در عشق
یکبار که انگشتان محرم تو مرا دریافت
پیراهنم گرما را تلفظ کرد و به آخرین نفسها برخورد.
ادامه شعر
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑