به چشمت تا که نوری هست می خوان
کتاب از هر کس و هر دست می خوان
کتاب واقعیت را هم اما
که پیش چشم تو باز است می خوان
به چشمت تا که نوری هست می خوان
کتاب از هر کس و هر دست می خوان
کتاب واقعیت را هم اما
که پیش چشم تو باز است می خوان
به شِکوه گفتم برم ز دل یاد روی تو آرزوی تو
به خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی تو
ولی ز من دل چو برکنی، حدیث خود بر که افکنی؟
هر کجا روی وصله ی منی، ساغر وفا از چه بشکنی؟
گذشتم از او به خیره سری، گرفته ره مه دگری
گذشتم از او به خیره سری، گرفته ره مه دگری
کنون چه کنم با خطای دلم، گرم برود آشنای دلم
کنون چه کنم با خطای دلم، گرم برود آشنای دلم
به جز ره او، نه راه دگر، دگر نکنم، خطای دگر
به جز ره او، نه راه دگر، دگر نکنم، خطای دگر
به شِکوه گفتم برم ز دل یاد روی تو آرزوی تو
به خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی تو
ولی ز من دل چو برکنی، حدیث خود بر که افکنی؟
هر کجا روی وصله ی منی، ساغر وفا از چه بشکنی؟
من میدانم
که اندوه من برابر است
با اندوه سواری که صدای سم اسبش را
با صدای خرد شدن آهسته برگها
اشتباه میکند
با شب بویی
که تاریکی خود را از دست میدهد
با نارنجی
که تنها بر میز است
هوای سوختن دستهامان را
به ستارهها رساند
من میدانم
درختان عرعر ما را چشم به راه گذاشتهاند
و چند سواری که قرار بود از دوردست
خبری برای ما آرند
ادامه شعر
خارها
خوار نیستند
شاخههای خشک
چوبههای دار نیستند
میوههای کالِ کرم خورده نیز
روی شاخه بار نیستند
پیش از آنکه برگهای زرد را
زیر پای خویش
سرزنش کنی
خشخشی به گوش میرسد
برگهای بیگناه
ادامه شعر
ز لابلای ستون ها ، سپیده بر
می خاست
و من در آینه ، خود را نگاه می کردم
بسان تکه مقوای آبدیده ی زرد
نقاب صورتم از رنگ و خط تهی شده بود
سرم چو حبه ی انگور زیر پا مانده
به سطح صاف بدل گشته بود و حجم نداشت
و در دو گوشه ی ان صورت مقوایی
دو چشم بود که از پشت مردمک هایش
زلال منجمد آسمان هویدا بود
ز پشت شیشه ، افق را نگاه می کردم
سپیده از رحم تنگ تیرگی می زاد
و آسمان سحرگاهان
بسان مخمل فرسوده ، نخ نما شده بود
ستاره ها ، همه در خواب می درخشیدند
و من ، به بانگ خروسان ، نماز می خواندم
حضور قلب من از من رمیده بود و ، نماز
به بازی عبث لفظ ها بدل شده بود
و لفظ ها همگی از خلوص ، خالی بود
ادامه شعر
مفت و مجانی زندگی میکنیم، مجانی؛
هوا مجانی، ابر مجانی؛
دره و تپه مجانی؛
باران و گِل و لای مجانی؛
بیرون اتوموبیلها،
درب سینماها،
ویترین مغازهها مجانی؛
اما نان و پنیر مجانی نیست
ادامه شعر
تو ماه را
بیشتر از همه دوست میداشتی
و حالا ماه هر شب
تو را به یاد من میآورد
میخواهم فراموشات کنم
اما این ماه
با هیچ دستمالی
از پنجرهها پاک نمیشود!
نمیدانیم
اگر عبور کنیم
وارد شدهایم
یا خارج
نمیدانیم
اگر گام برداریم
دور شدهایم
یا نزدیک
ایستادهایم
حیران
نمیدانیم
بخندیم
یا گریه کنیم
ادامه شعر
اگر گریه کنم صدایم را خواهید شنید،
لا به لای مصراعهای شعرم؛
آیا میتوانید لمس کنید،
اشکهایم را،
با دستهایتان؟
از زیبایی ترانهها وُ
بی کفایت بودن کلمهها
بی خبر بودم،
پیش از آن که به این درد دچار شوم.
ادامه شعر
همیشهی من، هرگز بود
غروب، پلی است از رویا به تاریکی
تاریکی
نگاه توست زیر پلکهای افتاده
همیشهی من، هرگز بود
غروب، ظهر توست
منظومههاست، پنجرههای اتاق
و آسمانی از شیشه میآید
بر دستهای چهار درخت لخت
ادامه شعر
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑